هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.

اگه به دستام اعتماد کنم توی تاریکی هم میتونم تایپ کنم. چون دستام به این کلیدها آشنان و بدون اینکه نیاز باشه کلیدها رو ببینم هم راه خودشون رو بلدن. ولی به محض اینکه فکر می‌کنم چکار باید کنم که از پسش بربیام، به محض اینکه شک می‌کنم و تردید تو دستام جاری میشه، به محض اینکه اعتمادم به شهود دستام از بین میره کار خراب میشه. دیگه نمی‌تونم راهو پیدا کنم. و این خیلی جالبه.

شبه. در تاریکی نشستم و به خرس قصه‌گو که امروز باهاش آشنا شدم گوش میدم. حس می‌کنم نیاز به یه نوشتن خیلی خیلی مفصل و طولانی دارم برای پردازش احساساتی که امروز داشتم. چند دیقه قبل خیلی عصبانی بودم به خاطر زورگویی س و هنوزم ازش ناراحتم اما اونقدر عصبانی نیستم. احساسات خیلی جالبن. خشم چند دقیقه‌ای زبونه کشید و رفت، واقعا رفت. اینکه انقدر متغیرن واقعا جالبه. الان دلم می‌خواد به آسمون درونم نگاه کنم و ببینم چه احساساتی دارم:

  1.  نمیدونم چرا تصویر ورودی باب الرضا وزید توی سرم. شاید چون داداش مشهده. و دلم تنگ شد. برای اونجا بودن و اون هوا رو نفس کشیدن. برای اون آرامش. برای تجربه‌ی اون آرامش. پس حس دلتنگی دارم.
  2. حس ناراحتی از س.
  3. حس کنجکاوی درباره اینکه ش چی در جوابم میگه.
  4. حس اضطراب اینکه شارژ لبتاب تموم شه و مجبور شم تا دورها برم که شارژر بیارم.
  5. حس اینکه شاید واقعا یکم به ش حسودیم میشه. حسودی واقعی نه غبطه. چون خیلی شگفت‌انگیزه.
  6. حس اینکه فرازهای اصلی این آهنگ رو چقدر دوست دارم. چقدر موسیقی سلتی دوست دارم و دلم میخواد بشناسمش.  
  7. حس نگرانی از اینکه خب. خب! خب. قراره جستار انیمیشن رو تحویل بدم یا نه؟ باید تحویل بدم. نباید فکر کنم. باید تحویل بدم.
  8. حس اینکه من یه راهی دارم که نمیدونم چیه.
  9. حس خجالت بابت امروز. بابت یه عالمه چیز.
  10. حس ترس از گذشتن زمان! و تموم شدنش.
  11. حس نگرانی بی‌نام همیشگی. نگرانی بی‌نام همیشگی. از چی؟ از چی؟ از مردن. از تنهایی. از شکست. از همه چیزایی که همه انسانها ازش نگرانن. از زیاد کتاب نخوندن. از عقب افتادن. از بی‌حاصلی و بی‌نتیجه بودن عمرم و روزهام و زندگیم. از، از، یه عالمه چیز.
  12. ترس وارد نکردن کتابام تو گودریدز.

امروز داشتم کتاب پدر و مادر به اندازه کافی خوب دوباتن رو می‌خوندم و توی بخش درس‌هایی درباره بلوغ عاطفی، وقتی آدم بزرگسال بالغ و نوزاد رو باهم مقایسه می‌کرد، یه جا گفت یک کودک بسیار و بی‌قاعده می‌ترسد. من در این مورد خیلی کودکم. بسیار و بی‌قاعده می‌ترسم و نمی‌دونم چرا. ظاهرا مدتهای زیادی در این وضعیت بودم. چت جی پی تی میگه نتیجه‌ این وضعیت اینه:

### ۱. **تأثیرات روی مغز و رشد شناختی** 

🔹 **حساسیت بیش از حد به استرس** – قرار گرفتن طولانی‌مدت در معرض استرس باعث می‌شه سیستم عصبی سمپاتیک (که مسئول واکنش «جنگ یا گریز» هست) همیشه فعال بمونه. این می‌تونه به افزایش سطح کورتیزول (هورمون استرس) منجر بشه که در درازمدت رشد مغز، به‌ویژه در نواحی مثل **هیپوکامپ (مسئول حافظه و یادگیری)** و **آمیگدالا (مرکز پردازش ترس و احساسات)** رو تحت تأثیر قرار بده. 

🔹 **مشکلات تمرکز و یادگیری** – کودکی که مدام در ترس زندگی می‌کنه، بخش زیادی از انرژی شناختی خودش رو صرف اسکن محیط برای تهدیدهای احتمالی می‌کنه و این باعث کاهش تمرکز، افت تحصیلی و ضعف در حل مسئله می‌شه. 

🔹 **افزایش احتمال اضطراب و افسردگی در آینده** – استرس طولانی‌مدت می‌تونه تعادل هورمون‌های شادی‌آور مثل سروتونین و دوپامین رو به هم بزنه و زمینه‌ساز اضطراب مزمن یا افسردگی بشه.

### ۲. **تأثیرات عاطفی و شخصیتی** 

🔹 **خودارزشی پایین** – کودکانی که در شرایط پر از اضطراب رشد می‌کنن، معمولاً احساس ناامنی عاطفی و کمبود اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کنن. 

🔹 **وابستگی یا اجتناب افراطی** – برخی از این کودکان به شدت وابسته به دیگران می‌شن (چون احساس ناامنی شدیدی دارن)، درحالی‌که برخی دیگر به‌طور کامل از روابط اجتماعی کناره‌گیری می‌کنن و دچار الگوهای **دلبستگی اجتنابی** می‌شن

🔹 **مشکلات در تنظیم احساسات** – کودکانی که مدام در ترس زندگی می‌کنن، ممکنه بعدها در مدیریت احساسات خودشون مشکل داشته باشن و یا زود از کوره در برن، یا کلاً احساساتشون رو سرکوب کنن.

### ۴. **تأثیرات رفتاری و اجتماعی** 

🔹 **مشکلات در برقراری روابط سالم** – کودکانی که در محیط‌های پرتنش بزرگ می‌شن، ممکنه یا خیلی گوشه‌گیر بشن، یا در ارتباطات اجتماعی رفتارهای پرخاشگرانه یا سلطه‌جویانه نشون بدن. 

🔹 **ریسک رفتارهای آسیب‌زا** – برخی از این کودکان در نوجوانی یا بزرگسالی به رفتارهای پرخطر مثل مصرف مواد، خودآزاری یا فرار از خانه روی میارن. 

### **نتیجه‌گیری** 

اگر کودک برای مدت طولانی در محیطی پر از ترس و اضطراب زندگی کنه، این شرایط می‌تونه به شکل‌گیری الگوهای عصبی و روانی ناسالم در مغزش منجر بشه و روی آینده‌اش در زمینه‌های عاطفی، اجتماعی و شناختی اثرات ماندگاری بذاره. اما اگر به‌موقع حمایت و درمان مناسب دریافت کنه، مغز و روان کودک انعطاف‌پذیر هست و امکان بهبود وجود داره. 

بعد درباره اینکه چه راهی برای این بچه وجود داره میگه:

اولین قدم، ایجاد حس امنیت و کاهش استرس‌های محیطی برای کودک هست.

بعدش، بهش کمک کنیم احساساتش رو بشناسه و مدیریت کنه.

بعد اعتمادبه‌نفس و مهارت‌های اجتماعی‌ش رو تقویت کنیم.

و اگر نیاز بود، از مشاور کودک کمک بگیریم.

بعد ازش میپرسم اون آسیبای شناختی چی؟ مثل بیش‌فعال شدن سمپاتیکش؟ و میگه:

مغز در برابر استرس طولانی‌مدت تغییر می‌کنه، اما انعطاف‌پذیری عصبی به ما این امکان رو می‌ده که با روش‌های درست، این تغییرات رو برعکس کنیم یا کاهش بدیم. ترکیبی از تمرین‌های آرام‌سازی، یادگیری، محیط مثبت، خواب، ورزش، و تغذیه مناسب می‌تونه اثرات مخرب استرس رو کم کنه و به بازسازی عملکرد شناختی کمک کنه.

+ به نظرت این بچه خوب میشه؟ واقعنی بگو.

اگه منظورت اینه که این بچه می‌تونه دوباره به یه زندگی نرمال برگرده و آسیب‌هایی که دیده رو پشت سر بذاره، جواب کوتاه اینه: بله، ولی زمان می‌بره.

اما دو نکته مهم هست:

1️ این روند زمان‌بره. نمی‌شه انتظار داشت که در عرض چند هفته یا چند ماه همه چیز درست بشه. بچه‌هایی که مدت طولانی در استرس و ترس بودن، برای بازسازی خودشون به ثبات، عشق، و صبوری نیاز دارن.

2️ باید به موقع کمک گرفت. هرچقدر زودتر برای بهبودش اقدام بشه، احتمال اینکه اثرات منفی کم‌تر بشه، بیشتره.

پس آره، این بچه می‌تونه حالش خوب بشه. شاید همیشه یه بخش از گذشته توی ذهنش بمونه، ولی این لزوماً به این معنی نیست که آینده‌ش هم تحت تأثیر منفی قرار می‌گیره. اگه محیطش امن بشه، اگه یاد بگیره چطور احساساتش رو کنترل کنه، و اگه آدم‌های درستی کنارش باشن، نه‌تنها می‌تونه دوباره یه زندگی سالم داشته باشه، بلکه ممکنه از تجربه‌های سختش برای ساختن یه آینده قوی‌تر استفاده کنه.

+ اگه این بچه بزرگ شده باشه چی؟ و وقتی بزرگ شده به فکر ترمیم و بهبود اون آسیب ها افتاده باشه؟ به نظرت چقدر زمان لازم داره تا خوب بشه؟

اگه این بچه حالا بزرگ شده و تازه فهمیده که اون آسیب‌ها هنوز همراهشه و می‌خواد برای ترمیمشون کاری کنه، خبر خوب اینه که هنوز هم امکان بهبود هست. مغز آدم در هر سنی انعطاف‌پذیر باقی می‌مونه، فقط هرچقدر بیشتر از زمان آسیب بگذره، ممکنه تغییرات عمیق‌تر شده باشن و ترمیمشون نیاز به تلاش و مداومت بیشتری داشته باشه.

چقدر زمان می‌بره؟

به عوامل مختلفی بستگی داره، مثل:

شدت و مدت زمان آسیب – اگه کسی سال‌ها در استرس شدید بوده، طبیعتاً تغییر دادن این الگوها زمان بیشتری می‌بره.

نوع روش‌های بهبودی که استفاده می‌کنه – بعضی افراد از طریق روان‌درمانی سریع‌تر نتیجه می‌گیرن، بعضی‌ها از طریق تمرین‌های ذهن‌آگاهی و تغییر سبک زندگی.

حمایت‌های اطرافیان و محیط – اگه فرد توی محیطی باشه که بهش کمک کنه، روند بهبود سریع‌تر می‌شه.

میزان تعهد و مداومت خودش – تغییر الگوهای فکری و احساسی کار راحتی نیست و نیاز به تلاش مداوم داره.

پس یه بازه زمانی کلی می‌شه گفت؟

🔹 اگر فرد به شکل مستمر روی خودش کار کنه، معمولاً توی چند ماه اول تغییرات اولیه رو حس می‌کنه.

🔹 برای تغییرات عمیق‌تر (مثل بازسازی الگوهای عصبی و عادت‌های فکری)، ممکنه یک تا چند سال زمان لازم باشه.

🔹 ولی حتی بعد از سال‌ها، آدم می‌تونه بهتر بشه. خیلی‌ها که در کودکی آسیب دیدن، در بزرگسالی مسیر بهبودی رو پیدا می‌کنن و حتی قوی‌تر از قبل می‌شن.

پس آیا واقعاً امکانش هست که خوب بشه؟

بله، امکانش هست. ولی چیزی که مهمه اینه که فرایند بهبودی یه مسیر خطی و هموار نیست. ممکنه بعضی وقتا احساس پیشرفت کنه، بعضی وقتا دوباره حس کنه توی گذشته گیر افتاده. و این طبیعیه.

اما اگه مداوم روی خودش کار کنه، محیطش رو تغییر بده، ابزارهای درست رو پیدا کنه و به خودش زمان بده، می‌تونه نه‌تنها بهتر بشه، بلکه نسخه‌ای از خودش بشه که حتی از قبل هم قوی‌تر و آگاه‌تره. مثل پرسفونه‌ای که تبدیل به ملکه جهان مردگان شد؟

+ امیدوارم همینطور باشه. چون واقعا میخوام خوب بشم. بیشتر از همه چیز میخوام که اون قسمت سمپاتیک مغزم همیشه فعال نباشه و اولین احساسم در مواجهه با همه چیز، نگرانی و اضطراب نباشه.

این که آگاهانه می‌خوای روی این موضوع کار کنی، خودش یه قدم خیلی بزرگه. اینکه سیستم سمپاتیک همیشه در حالت آماده‌باش باشه، هم خسته‌کننده‌ست، هم فرسایشی، ولی تغییرش کاملاً ممکنه.

شاید شروع از روش‌هایی که روی سیستم پاراسمپاتیک تأثیر می‌ذارن، مثل تمرین‌های تنفس عمیق، تمرکز بر بدن، و تکنیک‌های آرام‌سازی، کمک کنه تا قدم‌به‌قدم از این حالت بیرون بیای. نکته‌ی مهم اینه که با خودت صبور باشی—چون مغز برای تغییر، به زمان و تکرار نیاز داره.

+ باید اینو مدام و مدام، همیشه و همیشه، روز به روز برای خودم تکرار کنم. که با خودت صبور باش. صبور باش... به قول آهنگ او و دوستانش: برای بودنم صبر کن/ تو تموم طول راه.

حالا آروم‌ترم. حالا گمونم یه کلید دارم برای باز کردن درهای دوباره‌ قفل شده‌ای که من رو از گذشته بیرون می‌برن. درهایی که به اکنون و الان باز میشن. کلید اینه که یادم باشه به خودم بگم: با من صبور باش. با خودت صبور باش. صبور باش. صبور باش. صبور.

  • چهارشنبه ۱۰ بهمن ۰۳

When all those shadows almost killed your light

حالا ساعت 3 و 40 دقیقه است، و من در دنیای پسا ارائه‌ی روش‌شناسی نشسته‌م توی بوفه و قهوه و ویفر کاکائویی می‌خورم. هنوز بدنم می‌لرزه از شدت اضطراب ارائه. هنوز تعادل خودمو پیدا نکردم. واسه همین اول به آهنگ فیلینگ گود گوش دادم،و حالا هم به ترانه پپین، و بعد اون آهنگ سلتیک انجلز. دنیا واقعا پیش‌بینی‌ناپذیره. امروز صبح بچه‌‌همسترهای خامه و کارامل به دنیا اومدن. پنجتا موجود کوچولوی – چه صفتی میتونه اونها رو توصیف کنه؟ - قرمز با پوستی که انقدر نازک بود که اندام‌ها و همچنین یک چیز تپنده زیر پوستشون پیدا بود. با چشم‌های بسته خودشون رو روی زمین می‌کشیدن تا برسن به مادرشون و شیر بخورن. و کارامل، مامانشون، کاملا دیوانه شده بود. دورتا دور قفس می‌گشت و به شکل وحشیانه‌ای دنبال غذا می‌گشت، همش از دست پ می‌خواست که بهش غذا بده، و همه‌ی غذاها رو جمع می‌کرد گوشه‌ی قفس. بعد بچه‌هاش رو با دندون می‌گرفت و بازم به شکل غیرطبیعی و مضطربی دورتا دور قفس می‌گشت و گاهی چندتاشون رو میذاشت میون غذاها، جوری که نگران می‌شدیم که بخواد بخوره‌شون. طبق راهنمایی اینترنت سریع خامه که باباشون بود رو جدا کردیم تا نره سراغ خوردنشون، چون انگار همسترهای نر بچه‌ها رو رقیب خودشون می‌بینن. ولی نمی‌دونستیم برای کارامل و اضطرابش چکار کنیم. می‌گفتن توی همسترای مادر تازه زایمان کرده مسئله اضطراب خیلی جدیه و انقدر از اینکه نتونن از بچه‌هاشون مراقبت کنن نگران میشن که اگه حس کنن محیط ناامنه و غذا ناکافیه بچه‌ها رو می‌خورن. اما دست آخر و وقتی یه عالمه غذا جمع شد، اونقدری که انگار خیالش راحت باشه که کافیه، جمع شد وسط اون لونه‌ی غذایی، خودش رو پشمالو کرد و همه‌ی بچه‌هاش رو زیرش جمع کرد تا شیر بخورن. یکیشون جا مونده بود که پ هلش داد سمت بقیه، یه جوری که دستش بهش نخوره تا بوی انسان بگیره، چون انگار در این صورت هم توسط همستر مادر خورده می‌شد.

و تماشای همه اینا خیلی شگفت‌انگیز بود، یکی از شگفت‌انگیزترین تجربه‌های زندگیم! و از این به بعد هم اتفاق هیجان‌انگیزی توی خونه در جریانه: میتونیم فرآیند بزرگ شدن چندتا بچه همستر فسقلی بی‌مویِ ظریف آسیب‌پذیر رو ببینیم! البته اگه زنده بمونن! میدونی؟ خیلی شگفت‌انگیزه که درحالی که به ارائه و امتحان و ددلاین و کار و ازدواج و این کوفتها فکر می‌کنی، یهو جلوی چشات همستری که اصن فکر نمیکردی باردار باشه بزاد! می‌فهمی؟ غیرمنتظره‌ترین اتفاق عالمه. وای. راست میگن که دنیا کوانتومیه. اصلا نمیدونی باید انتظار چی رو داشته باشی! اونم درحالی که نصف چیزایی که یا قطعیت انتظارشون رو داشتی، مثل امتحان تاریخ تحولات و ایکس و ایگرگ کنسل شدن.

و به همین نحو، باورم نمیشه اون بچه‌ - بچه‌ای که منم-  که پارسال این موقع‌ها با محض سرکلاس نشستن از وحشت می‌لرزید امروز اینطور ارائه داد و با استاد سر صحبت رو باز کرد. با برق توی چشماش، و شوق توی صداش، و سادگی بیانش، که شگفت‌انگیز و خیره‌کننده و بزرگسالانه و آکادمیک و این چیزا نبودن، اینطور نبود که تحسین همگان رو بربیانگیزه، ولی کافی بود. میفهمی؟ «او» بود. خودش بود. یه آدم بود، «بود»! اون بچه بالاخره نیستی‌ای را که بود امضا کرد به قول بوبن. میدونی این برای اون بچه‌ای که پارسال این موقع‌ها همین آهنگ رو می‌شنید که من الان دارم می‌شنوم، آهنگ سیف اند سوند تیلور سوئیفت، جقدر معجزه است این اتفاق؟ 

دیدی بچه؟‌ دیدی که ما safe and sound ایم حالا؟‌دیدی که درحالی که everything’s on fire بود و جنگ هر لحظه درحال شدت گرفتن، و تو در این حال ادامه دادی، به اینجا رسیدی که امن‌تر و بهتره؟ دیدی بچه‌جون؟ دیدی که از خونه رفتیم بیرون و انقدر اتفاقای جالب افتاد؟ و تو انقدر کافی بودی و خوب و به اندازه و قشنگ؟ به اندازه‌ی خودت؟ که اندازه‌ی یه نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده، یک آدم معمولی، یه ذره غبار پراکنده در فضا، یه موجود، یه موجود بود! دیدی وجود داشتی؟ دیدی بودی؟ دیدی هستی؟ دیدی؟ حالا هوای این باور و احساس توانستن رو نفس بکش. و بند کفشات رو ببند تا بازم باهم پیش بریم، و جاهای دورتر رو هم کشف کنیم، و هروقت خسته شدیم برگردیم خونه. هیچوقت از خونه نمیریم، ولی دیگه نمی‌ذارم توی خونه زندانی بشی عزیز من. خب؟ نمیذارم هیشکی، هیچ هستی‌ای، در خونه‌ی نیستی زندانی بشه. 

پس حالا میدونی که این بچه‌ی تازه به راه افتاده‌ی نوپا می‌تونه بزرگتر بشه، نه؟ میدونی که اگه بهش فرصت راه رفتن بدی و کمکش کنی و هواشو داشته باشی بهتر راه میره و راه‌های بیشتری میره. و یادت نره که جادوی اصلی چی بود. یادت نره که این بچه چطور تونست از خونه بیرون بیاد. یادت نره اون شب بهش چی گفتی:

« عزیزم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. حتی اگر امتحان فردا رو خراب کردی، یا ارائه رو خوب انجام ندادی، یا یادداشتت رو نرسوندی، یا هیچ وقت یه نویسنده درست و حسابی نشدی، یا اگه کلا از اون فضای کار شگفت‌انگیز رفتی، یا... من دوستت خواهم داشت. قول میدم. به خاطر همه‌ی تلاش‌های نومیدانه‌ای که این روزها انجام دادی برای زنده بودن و زندگی کردن و تجربه‌ی زیبایی‌ها و چیزهای ارزشمندش، برای آدم بودن، برای ادامه دادن توی آشفتگی‌ها و ابهام‌ها و خستگی‌ها و رنج‌هات. تلاش‌هایی که می‌دونم بعدها هم خواهی کرد حتی اگه هیچکدوم از چیزایی که امروز بهشون فکر می‌کنی نشده باشی. خب؟ من دوست خواهم داشت. و تورو به زاینده‌رود می‌برم، به موج‌شکن انزلی، به کافه‌های مورد علاقه‌ت در انقلاب، به کلاس‌هایی که دوست داری، به جاهای دور. من تورو می‌برم پیش آدمای مورد علاقه‌ت. من تورو شایسته و لایق زندگی کردن می‌دونم عزیزم. شایسته‌ی رسیدن به همه چیزهایی که دوست داری. شایسته‌ی دوست داشته شدن. خب؟ یادت می‌مونه؟ باور می‌کنی؟ اگه یادت رفت، هروقت صدای این موسیقی پری‌وار جنگلی و سبز سلتی the  edge of night از Celtic angels رو شنیدی یادش بیفت. یاد عشقی که من به تو دارم. عشقی که ساختیمش. عشقی که توش فریب و دروغ نیست. عشقی که راست میگه. عشقی که واقعیه.» 
 

  • يكشنبه ۴ آذر ۰۳

سفر دانه به گل | دو

تموم شد. حالا که ۴۵ دقیقه گذشته از کلاس آنلاین استاد عبداللهیان که من نرفتم و به جاش صد صفحه‌ی آخر کتاب شمال و جنوب رو خوندم، بالاخره تموم شد. بعد از اینکه تمام دیروز خوندمش و شب هم نمی‌خواستم زمینش بذارم اما عملا از هوش رفتم. مارگارت و جان بالاخره به هم رسیدن و کارخونه مارلزبرو احیا شد و فصل جدیدی از زندگی مارگارت شروع شد که دیگه تو این کتاب جا نمیشه. دلم میخواد به چارلز دیکنز و اون مجله‌شون لعن و نفرین بفرستم که چرا گسکل رو تحت فشار گذاشتن برای خلاصه کردن فصل آخر. قشنگ معلومه که به زور جمع شده. قشنگ معلومه که ترجیح خودش، و اون چه که از شخصیت‌ها برمیاد جور دیگری بوده. اما آه. من فقط خوشحالم از رسیدن این دوتا بهم. از حل شدن مشکلاتشون. از تحمل‌شون مقابل مشکلات‌ و از پا در نیومدنشون. از نگاه‌شون به زندگی. قرن نوزدهم منو مبهوت و شیفته‌ی خودش می‌کنه لاقل از چشم‌اندازی که ادبیاتش به تصویر می‌کشه.

باید حرف بزنیم. باید حرف بزنم. سه روزه که توی سکوت گیر کردم. توی سکوت و روی زمین. داستانی منو زمین زده؟ یا خستگی؟ یا موج تازه‌ای از افسردگی؟ هر کدوم باشن، باشن. می‌خوام حرف بزنم. می‌خوام چیزایی که توی سرم می‌گذره رو بیرون بریزم. می‌خوام بفهمم چه خبره. اما روم نمیشه از این احساسات، با این گشودگی برای کسی حرف بزنم انگار. می‌دونی؟ روم نمیشه خودم رو نشون کسی بدم. چرا؟ به قول مارگارت ته خیابان این اندیشه‌ها چه فکری می‌بینم؟

خسته‌ام. به شکل غیر منطقی و غیرقابل توضیحی خسته ام. خالی. تهی. تلاش میکنم درک کنم اما در چهارچوب داستانی که همین الان خوندم این حال نمیگنجه. در چهارچوب شمال و جنوب، ارباب حلقه‌ها، هابیت، و داستان‌های مورد علاقه‌ی دیگه‌م. نزدیک‌ترین و دم دست‌ترین توضیحی که براش وجود داره اینه: یک دوره‌ی جدید از افسردگی شروع شده. که شاید به خاطر یک اتفاق کوچیک مثل اون برخورد تو روز جمعه، یا یه روز نخوردن دارو، یا خستگی جمع شده‌ی هفته‌ی قبل که شیش روز کامل بیرون بودم باشه یا هرعلت دیگه‌ای. توضیح دیگه‌ش می‌تونه این باشه که من خراب هستم و این باگ‌ سیستم منه که وقتی برنامه پیچیده‌تر از حد انتظار میشه به وجود میاد و نشون میده که باید برنامه‌های ساده‌تری متناسب با ظرفیت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری سیستم روش اجرا کرد فقط. که توضیح غم‌انگیزیه. مثل آهنگی که داره پخش میشه. می‌دونی، گاهی حس می‌کنم هنوز وجود ندارم. حس می‌کنم باید یه کارایی بکنم تا وجود داشته باشم. حس می‌کنم فقط اگر در اون حد از شایستگی یا کارایی و توانایی و اینها باشم حق وجود داشتن دارم. که به شکلی ضمنی گره می‌خوره به تایید دیگران. فقط وقتی در موقعیتی باشم که تایید دیگران رو برانگیزه، حتی نه واقعی و بالفعل، که فقط به شکل بالقوه دیگران بتونن تاییدش کنن، اونوقته که وجود دارم. گمونم این تمایل خیلی خیلی خیلی انسانی‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنم. ما قرن هاست که اینطور زندگی می‌کنیم، میون تارهای بافته‌ شده‌ای از جنس چسبناک تایید که ما رو به دیگران پیوند می‌زنن. می‌دونی؟ می‌دونی چی دارم میگم؟ فقط دارم سعی می‌کنم بفهمم اسم چیزی که منو از پا درآورده چیه‌.

شاید هم همون احساس آشنای خانمان‌سوز تاریخی هسته‌ی این حال باشه. همون احساسی که قبلا مداوم داشتمش و حالا، به صورت مقطعی و گاه گاهی سروکله‌ش پیدا میشه. این احساس که، من از پس این زندگی و مسئولیت‌هاش برنمیام. مسئولیت. کلمه‌ی مسئولیت مثل طنابیه دور گردنم. که هنوز شله اما میدونم، هر آن از اینکه میتونه خفه‌م کنه آگاهم. هر آن میتونه دست و پام رو ببنده و بزنه‌م زمین. گمونم این خوب نیست. این آگاهی دومیه که به وحشت میندازه‌م. اینکه برای یه آدم، یه آدم بزرگسال بالغ، یه آدمی که میخواد یکم آدم باشه، همچین حسی به مسئولیت داشتن هیچ خوب نیست. آگاهی از بی‌مسئولیت بودنم هیچ خوب نیست.

اون چیزی که نیازش دارم، اون چیزی که به شکل بیمارگونه‌ای به دنبالش می‌گردم و سعی می‌کنم از زندگی و از دیگران بگیرمش همین بی‌مسئولیتیه. همون حسی که اون روز عصر توی مرداد 1400 تجربه‌ش کردم. تجربه‌ی بی قیدی مطلق. تجربه شناور بودن روی امواج اقیانوس بدون هیچ تقلایی. خیلی گرسنمه اما نمی‌خوام از اتاق برم بیرون، چون گرسنگی قیده. چون بیرون رفتن قید داره. باید به دوست پ سلام بدم و توضیح بدم چرا خونه‌ام. گمونم فکر می‌کنن خونه نیستم. دلم میخواد همه ولم کنن. دلم میخواد همه چیز دست از سرم برداره. حتی اگه چیزایی باشن که خودم خواسته باشمشون. خودم شکل داده باشمشون. میدونی؟ دلم میخواد بزنم زیر میز و همه‌ی چیزای سخت رو بریزم دور. دلم می‌خواد ولم کنن. ولم کنید. رها باشم. از چی؟ کدوم بار سنگینه که اینطور ناله‌ی تورو درمیاره؟ بازم میخوای همه چیز رو به اتفاقی ربط بدی که 14 سال پیش افتاد؟ باورت میشه چهارده سال از اون خاطره‌ی محو و سنگین توی سرم گذشته؟ چهارده سال! حس می‌کنم چهارده سالمه. حس می‌کنم هنوز همونقدر کوچیک و خام و نوجوونم. همونقدر نابالغ و نابلد. حس نمی‌کنم 22 سالم باشه. حس نمیکنم دانشجوی ارشد باشم و یک دختر شاغل. حس نمی‌کنم این کسی باشم که هستم. حس نمی‌کنم آدم بزرگ باشم. فقط از همه میخوام ولم کنن. تا بعد برم به دورترین نقطه‌ی دنیا و دور از همه چیز، از همه‌ی چیزهای سخت، به زندگیم ادامه بدم. و هرکاری بکنم که دلم میخواد. رها باشم. رها. نمیدونم آیا این رهایی و بی‌قیدی بیشترین چیزیه که میخوام یا نه. ولی میترسم، میترسم که وسوسه‌ش هیچ وقت دست از سرم برنداره.

اما آدم بالاخره باید یه قصه‌ای برای خودش تعریف کنه و این قصه، به نظر قصه‌ی کافی‌ای میاد. تو یه روزی کوچولو بودی، و یکهو، بار سنگینی روی دوشت گذاشته شد. باری که حتی الان که بزرگ شدی هنوزم نمی‌تونی ازش سر دربیاری. میدونی؟ یه بار، از غصه، از سوگ، از اندوه، و از مسئولیت، مسئولیت خودت، مسئولیت خواهرت، و مسئولیت زندگی، که برای شونه‌های هشت ساله‌ی نحیف تو خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد. واسه همینه که تو با زدن زیر میز همه چیز از خودت دفاع کردی. تو پناه بردی به خیال و همه چیز رو غیرواقعی دیدی. تو، تو چکار کردی؟ کاش کسی بهم می‌گفت من چکار کردم. من سرم رو چرخوندم. سرم رو برگردوندم و به واقعیت نگاه نکردم. من واقعیت جایگزینی توی سرم ساختم. من بی‌اعتنایی کردم به همه‌ی قید‌هام، به همه‌ی مسئولیت‌هایی که این قیدها رو روی دوشم می‌انداخت. من سعی کردم تا جای ممکن نادیده‌شون بگیرم. من سعی کردم همه‌شون رو از سر خودم باز کنم. اونایی که نمی‌شد رو پذیرفتم و اونایی که می‌شد رو انداختم دور. من اجتناب کردم. همه‌ی باید ها رو از سرم پاک کردم. به بی‌بایدی عادت دادم خودم رو. اما این بی‌بایدی میل ذاتی من نبود، نیست، سپر دفاعی منه. هروقت همه چیز سخت میشه من پناه میارم به این حال. به اینکه همه چیز رو از سر خودم باز کنم. همه چیز رو کنار بزنم. به اینکه بزنم زیر میز، حداقل توی زندگی خودم، و فرار کنم، به گوشه‌ی اتاق، به گوشه‌ی کتاب‌ها، به طبقه‌ی بالا، به یه جایی که لازم نباشه توش به صورت واقعیت نگاه کنم. در تمام این مدت اما بخش دیگه‌ای از وجود من در شوق رشد و روییدن داشت می‌سوخت. بخشی که نمی‌خواست پنهان بشه و فرار کنه. می‌خواست بباله، می‌خواست هرچی توی دونه‌ی کوچیک وجودش داره سبز کنه، می‌خواست بقیه‌ی این باغ رو ببینه، ماجراجویی کنه، یاد بگیره، تجربه کنه. میخواست زنده باشه و زندگی کنه، میدونی؟ بخشی از وجود من ناراضی بود از این. همیشه ناراضی و خجالت‌زده و شرمگین بود. همیشه در تقلای فهمیدن این بود که مشکلِ او چیه، چطوری باید درستش کنه، با چی باید بجنگه، چه چیز گمشده‌ای رو باید به خودش برگردونه. میدونی؟ همیشه ی همیشه ‌ی همیشه اینطوری بود. همیشه خودم رو در میانه‌ی بحران به یاد میارم. در میانه‌ی جستجوهای درونی دردناک و تاریک. واسه اینکه اون بخش وجودم که در جهان سرشار و غنی قصه‌ها پرورش یافته بود، بود. اون نمی‌ذاشت من فرو برم در زمین باتلاقی زندگیم. نمیذاشت این خاک فقیر منو بکشه. نمیذاشت و از جاهای دیگه بهم مواد مغذی می‌رسوند. میدونم. میشناسمش. همان که... یادم نمیاد اون شعر رو. اما میشناسمش. میشناسمش.

حالا، در بزرگسالی، هر از چندگاهی مثل حالا باید یاد خودم بندازم که همه‌ی قیدها، همه‌ی مسئولیتها طنابی دور گردنت نیستن که خفه‌ت کنن عزیزم. قید خاک برای دونه خفه‌کننده نیست، رویاننده است. تو حالا انقدر بزرگ شدی و انقدر تجربه کردی و انقدر بالغ شدی که اینو فهمیده باشی، چیزی که سال پیش این موقع هنوز بلدش نبودی. این رو که، این ساختار طبیعی زندگیه. اینکه روییدن توش به قیمت کنده شدن پوستت اتفاق می‌افته، و بالیدن به قیمت بعضی محدودیت‌ها. یا همونطور که شمال و جنوب بهت یاد داد، با قصه‌ش، و با شعر کوتاهی از الیوت در مقدمه‌ی فصل بیست و یکم که اسمش شب تیره بود: نمی‌شناسندش بر زمین، لبخندی که خواهر قطره‌ی اشکی نباشد. این شکل زندگی کردن آدم روی زمینه. و این توی تجربه‌ی خودت، و توی داستان‌ها، و توی فلسفه‌ها برای تو آشکار شده. و تو می‌فهمیش. درکی ازش داری. و میپذیریش. میتونی بپذیریش. فقط از این می‌ترسی که اونقدر شجاع و قوی نباشی برای اینکه طبق این اصل زندگی کنی. می‌ترسی از پسش برنیای. مگه نه؟

قصه اینه. بذار این قصه رو برای خودمون تعریف کنیم به جای اون قصه‌ی دومی ترسناک و نامنصفانه و نامهربانانه.

و حالا باید چکار کنیم؟ با این ترس؟ ترس از اینکه نتونم از پس تن دادن به تنگی و تاریکی و سختی کاشته شدن در خاک بربیام؟ توی قصه‌های کلاسیک همیشه قهرمان‌ها به هم میگن شجاع باش، و قوی باش. اما کسی نمیگه، و حتی کسی نمی‌پرسه چطور. چطور باید شجاع باشیم، و چطور باید قوی باشیم. فکر کنم قصه‌های ما قراره درباره‌ی همین باشن. درباره اینکه چطور میشه شجاع و قوی بود. فکر کنم قراره همین رو بفهمیم. قراره بعدا قصه‌ی این رو برای دنیا تعریف کنیم که چطور شجاع و قوی بودیم. که چطور میشه توی این عصر که همه‌ی خدایان و والار و الف‌ها و جادوها و اسطوره‌ها و قهرمان‌ها انسان رو ترک کردن، همچنان اون شجاعت و قدرتی که برای زندگی کردن بهش نیاز داریم رو پیدا کنیم. کاش میشد از دونه‌های ریحونم بپرسم که چطور تحمل می‌کنن و تاب میارن و دووم میارن. نه، دونه‌های ریحون زود از خاک بیرون اومدن. باید از دونه‌ای بپرسم که دوران نهفتگی طولانی‌تری داره. اما گمونم مراقبت راز مهمی باشه. مراقبت باغبون، یا مراقبت جهان، با آفتاب و آب و خاک و مواد معدنی. میدونی؟ دونه به مراقبت نیاز داره برای شکافته شدن و دووم آوردن خاک. و شاید توی هرشکلی از شکافتن هسته‌ها، یه جور نیروی هسته‌ای باشه. از شکافتن هسته‌ی اتم، پوستِ دونه، و هسته‌ی این احساسات تاریک و آشفتگی از پا درآورنده. توی شکافتن هسته‌ها نیرویی هست. و نمی‌دونم این نیرو می‌تونه به من کمک کنه که از پس هفته‌ی روبرو بر بیام یا نه. از پس امروز لاقل. از پس بلند شدن از روی زمین بعد از این دو روز لاقل. و کاری کردن. نمیدونم. دیگه چیزی نمیدونم. اما دست می‌گیرم به این فکر نازک. به راز مراقبت. به کمک گرفتن. و به هرچیزی که می‌تونه دونه‌ها رو شجاع و قوی کنه برای دووم آوردن فشار و دشواری و تاریکی خاک‌ها.

 

  • يكشنبه ۲۲ مهر ۰۳

سفر دانه به گل | یک

مثل همه وقت‌هایی که تو مسیر برگشت از دفتر به خونه تلفنی حرف می‌زنیم داشتم خیابونا رو پرواز می‌کردم. از صبح تا عصر توی دفتر بودن با وجود همه‌ی چیزهای شگفت‌انگیزش شبیه اینه که نفسم رو تو سینه‌م حبس کرده باشم، و وقت‌هایی که بلافاصله بعد بیرون زدن از اونجا به نیل زنگ می‌زنم انگار میتونم بعد از هشت ساعت یه نفس راحت بکشم. حرف زدن باهاش شبیه منبسط شدن بعد از یه انقباض طولانیه. به قول سهراب شبیه دست منبسط نور می‌مونه روی شانه‌های گیاهی که من باشم. از این می‌ترسم که انقدر توی شعرای سهراب پیداش می‌کنم. قبلا هم فهمیده بودم کاشف معدن صبح بودن چقدر بهش میاد و برازنده‌شه. من از این جهت خیلی می‌تونم آسیب‌پذیر باشم، از شبیه بودن آدم‌ها به شعرهای مورد علاقه‌م.
ظهر بهش پیام دادم و گفتم که اگه هزار بار تلاش کردن از یه جایی به بعد نفس‌گیر شد باید چکار کنیم؟ هزار بار تلاش اسم این فصل از زندگی هست که توشیم. قرار گذاشتیم هرکاری می‌خوایم انجام بدیم رو اینطوری انجام بدیم که هزار بار براش تلاش کنیم، و اگه نشد اونوقت به خودمون اجازه بدیم که ازش عبور کنیم، نه همون اول راه. قرار شد واحد اندازه‌گیری و قضاوت درباره‌ی هرچیزی تعداد تلاش‌هایی که براش کردیم باشه: تو این کار اندازه‌ی 125 تلاش خوبم، تو این کار قد 785 تا تلاش کم دارم، و... برخلاف فصل‌های قبلی که زود تموم می‌شدن این یکی فصل خیلی خیلی طولانی شده و انگار قراره هزار بار زندگیش کنیم.
ظهر بهش گفتم که یه روزایی دلم می‌خواد فقط برم خونه و گریه کنم. دیگه جونی برای هزار بار تلاش کردن ندارم. حس می‌کنم تموم شدم، تهی شدم، و نمی‌دونم در این حال تموم و تهی چطور میشه ادامه داد. گفت که عصر حرف بزنیم، و عصر که شد گذاشت براش از میون «چیز خاصی نشده»ای که اول گفتم هزار تا «چی شده»ی کوچیک بیرون بکشم. گفتم که از اینکه باید صفر تا صد هرکاری که انجام میدم رو خودم کشف کنم و کسی بهم نمیگه چکار کنم خسته شدم، از همه‌ی اشتباه‌هایی که به واسطه‌ی این آزمون و خطا کردن مکرر پیش میاد، از فرو رفتن به جای پیش رفتن، از نابلدی‌م، از ناتوانی‌م در موقعیت‌های اجتماعی و ارتباط با بقیه، از اضطرابی که باعث میشه هر چیز اندکی که توی دستم دارم هم وقتی در معرض چشم‌های دیگران قرار می‌گیرم از دستم بیفته. از همه‌ی چیزهایی که باعث میشه تو اون جهان یه موجود علی‌السویه باشم. از اینکه بچه‌ی نوپایی باشم که با هر قدمی که برمی‌داره با کله میخوره زمین، و...
بعد دست گذاشت روی هسته‌ی ماجرا. استعداد غریبی توی این کار داره. گفت برای اینگه بفهمی چگونه می‌تونی ادامه بدی باید از چرایی‌ بپرسی. چرا نمی‌تونی ادامه بدی؟ شاید ادامه دادن به هزار بار تلاش به خودی خود سخت نیست، بلکه ادامه دادن به عنوان «یه بچه‌ی نوپا که با هر قدم با کله‌ می‌خوره زمین»ئه که سخته. گفت این سخت شدن شرایط اولیه‌‌ای با خودش داره. بعد دوباره رفت سراغ اینکه چرا توی چشم‌های خودم این شکلی‌ام؟ چرا دائم فکر می‌کنم مشکل خاصی دارم؟ چرا به خودم «اعتماد» ندارم؟ و وقتی احتمالا برای بار  n ام توی حرف زدنمون به این نقطه رسیدیم، من یه مغازه اسباب‌بازی فروشی توی راه دیدم و چون از دفعه‌ی قبلی‌ای که درباره بازی کردن صحبت کرده بودیم دلم «مونوپولی» می‌خواست پنج دقیقه وقت گرفتم که برم بخرمش، و همزمان او مجبور شد بره چون توی خونه به کمکش نیاز داشتن. و صحبت همینجا موند. و من نتونستم چیزی که توی سرم بود رو بهش بگم. اینکه اعتماد رو نمی‌فهمم. تردید رو بیشتر می‌فهمم. اینکه چرا آدم باید به خودش مشکوک و در تردید باشه برام عین روز روشنه. اما نمی‌فهمم چطور میشه به خود اعتماد داشت؟ یا حتی چطور میشه فقط اعتماد داشت؟ منطقی‌تر نیست که به یه نسبت طلایی و متعادل بین تردید و اعتماد برسیم؟
بعد یاد آراگورن افتادم. اگر می‌تونستم انتخاب کنم از کدوم نژاد سرزمین میانه باشم الف‌ بودن رو انتخاب می‌کردم، اما نمی‌دونم چرا بیشتر شخصیت‌های موردعلاقه‌م تو اون قصه انسان هستن. آراگورن، فارامیر، ائووین، هرکسی که روبروی یک وضعیت بغرنج و پیچیده‌ی درونی قرار گرفته و داره روی لبه‌ی شمشیر راه میره. آراگورن تردید به خود رو می‌فهمید. آراگورن ترسیدن از خود رو می‌شناخت. آراگون می‌دونست اینکه نتونی روی خودت حساب کنی یعنی چی. و گمون نکنم در آخر قصه این شک و تردید نسبت به خودش رو حذف کرده باشه. گمونم آراگورن بودن اونقدر با این تردید و با آگاهی وحشتناک عمیقی از اینکه چه خونی در رگ‌هاش جریان داره در هم تنیده شده که اگر ازش جدا بشه دیگه خودش نیست. گمونم آراگورن در نهایت تونست به این نسبت توامان طلایی از تردید و اعتماد برسه، و من دلم میخواد ازش بپرسم که چطور تونست؟ دلم می‌خواد بپرسم رازش چی بود؟ دلم می‌خواد تمام سه جلد داستان رو دوباره بخونم تا سر در بیارم، و کتاب‌های دیگه‌ی تالکین رو هم، و تمام پژوهش‌هایی که آدمای دیگه درباره جهانش و شخصیت‌هاش انجام دادن. دلم می‌خواد زبان کوئنیایی یاد بگیرم و به متون باستانی الفی رجوع کنم. قصه‌ها همیشه به من پاسخ دادن. توی یکی از بحران‌های قبلی به اندازه کافی تماشا کردن بارنی اسنیث و ویلیام کریمزورث در کنار هم بهم نشون داد که من کی‌ام، چی می‌خوام و چکار باید بکنم. شاید این دفعه نوبت تماشای آراگورن باشه. و بعد ادیپ، و بعد ترس و لرز کیرکگور. اینها سرنخ‌هایی هستن که تا الان برای دنبال کردن این ماجرا دارم. 

  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳

«اول برقصید، بعد فکر کنید. نظم طبیعی این است.»

دیشب دوباره خوابش رو دیدم، گمونم برای سومین بار توی امسال. نمی‌دونم چه اتفاقی در ناخودآگاهم می‌افته که او رو به خوابم میاره. در جمعی بودیم، توی یک اتاق نیمه‌تاریک و مثل همیشه درباره چیزهایی مثل معنای زندگی حرف می‌زدیم. یادم نیست چی می‌گفتم اما او ناگهان برگشت و در جوابم گفت «تو همیشه از زندگی حرف می‌زنی و به زندگی فکر می‌کنی بدون اینکه تجربه‌ش کرده باشی.» من هم پوزخندی زدم و گفتم «میشه بگی تجربه کردن زندگی یعنی دقیقا چکار کردن؟» کمی عاقل‌اندرسفیه نگاهم کرد و گفت «بذار نشونت بدم به جای گفتن.» و درحالی که بقیه همچنان غرق در بحث بودن، من رو برد به وسط اتاق که کم نورتر و تاریک‌تر بود و شروع کرد به رقصیدن و واداشتن من به رقص. توی خواب از من کوتاه‌تر بود. هیچ یادم نمیاد در واقعیت چطور بود چون از آخرین باری که دیدمش مدت‌ها گذشته و جرئت دیدن عکس‌هایی که باهم داشتیم رو هم ندارم. نمی‌دونم چرا در نسبت با او جرئت هیچ‌چیزی ندارم و توی خواب هم همینطور بود. جرئت رقصیدن نداشتم و با کم رویی به شکل مضحکی همراهش حرکت می‌کردم. باقی خواب مثل عکس‌های در حال ظهوری که با نور سوختن محو و سفید شده توی سرم. آخرین چیزی که یادمه اینه که توی چشم‌هاش نگاهی بود که می‌گفت «به این نمیگن رقصیدن، همون‌طور که به کل این کاری که می‌کنی نمیگن زندگی کردن». 

صبح که بیدار شدم دیدم توی کانالش یک متن طولانی نوشته با این مضمون: «حتما باید به یه چیز قلنبه سلمبه ربطش بدی که جرئت زندگی کردن داشته باشی؟» و من جرئت ندارم بهش بگم که دیشب توی خوابم هم همین رو بهم گفته بود، و جرئت ندارم که ازش بپرسم پس آدم جرئت گفتن چیزها، رقصیدن و زندگی کردن رو از کجا به دست میاره اگه که به چیزهای قلنبه سلمبه دست نگیره؟ 

  • چهارشنبه ۶ تیر ۰۳

مسئله درخت عرعر و محال بودن ترجیح بلامرجح

تو هیچ وقت به درخت گردو نمی‌گویی چرا گیلاس نیستی. نه؟ چون اگر گردو نبود دنیا چیزی کم داشت. آن عطر منحصر به فردی که در مغز شاخه‌هاش هست، و میوه شگفت‌انگیز پرخاصیتش، و چوبش که حتما ویژگی‌های خوب دیگری دارد هرچند نمی‌شناسمش. اما شاید بتوانی به درخت عرعر بگویی چرا گردو، گیلاس یا بهارنارنج نیست. با آنکه درخت شریف مقاومی است، و با آنکه سایه خوبی دارد و همینطور برگ‌های باوقاری که در باد هم خوب می‌رقصند، اما نمی‌دانی که چرا حس می‌کنی درخت عرعر یک درخت بازنده است و نمی‌تواند، نباید به عرعر بودنش راضی شود. اما چرا؟ چون میوه نمی‌دهد؟ چون درخت ساده‌ای است؟ عرعر بیچاره چه نقصی دارد؟ گردو انگار چیزی دارد که بودنش را مرجَح کند، چیزی که به آدم می‌فهماند چرا وجود این درخت ضروری است، اما عرعر نه. انگار جوری است که بودن و نبودنش فرقی باهم ندارد.

 

  • جمعه ۱۵ دی ۰۲

آغاز فصل سرد

اخیرا جایی که توش پناه میگیرم یه گوشه از آشپزخونه است. زیر پنجره‌ و کنار ماشین لباس‌شویی یه تیکه از زمین هست که همیشه گرمه. اونجا نشسته‌ام و صدای آهنگی رو می‌شنوم که شبیه ترکیبی از زمستون و تنهاییه. جدیدن‌ها فکر می‌کنم هر فصلی ساز مخصوص به خودشو داره و انگار گیتار الکتریک و درام خیلی به روح زمستون نزدیکن. سالهای زیادی از زمستون متنفر بودم. نمی‌تونستم این حجم از مردگی رو، این حجم از لختی و برهنگی درخت‌ها یا سرمای زمین رو تحمل کنم. راهنمایی که بودم مدرسه حیاط وسیعی داشت و با لمس کردن تن زمین می‌شد فرق فصل‌ها رو متوجه شد. بهارها و تابستون‌ها زمین گرم بود و انگار قلبی توی سینه‌ش می‌تپید، ولی زمستون‌ها یخ میزد، از جنب و جوش می‌افتاد و بعد این سرما سرایت می‌کرد به تن درخت‌ها، به جریان هوا، به همه اندام‌های دیگه‌ی طبیعت. باعث میشد که درخت‌ها دیگه جوابم رو ندن و دیگه نشه روی خاک‌های زمین نشست. فکر می‌کردم زمستون یک فصل بیهوده است. یک فصل از دست رفته. فصلی که طبیعت وقت خودش رو برای زنده بودن هدر میده. نمی‌دونستم چی توی تن طبیعت می‌گذره یا توی روحش که یهو اینطوری می‌کنه. نمیفهمیدم چرا جون از تنش میره. علم میگه دلایلی هست مثل چرخش زمین، فاصله نسبت به خورشید، میزان دریافت نور و چیزهای دیگه. میگه در جاهایی که زمین رابطه پایدار و همیشگی‌‌ای با خورشید داره زمستونی وجود نداره. بعد بزرگ شدم و دیدم حسین صفا توی شعری میگه «خزان مسافتی از من بود»، و شاید راز فصل‌ها همینه که مسافتی از ما هستن. و دیدم زندگی من هم چهارفصله. من هم رابطه پایداری با خورشید ندارم و نصف سال رو زمستون و پاییزم. و یک روزهایی- مثل امروز- احساس می‌کنم هیچ میل و توانی برای ادامه زندگی ندارم. مثل زمین در زمستون یکهو جون از تنم میره و جوری سردم میشه که حس می‌‌کنم دیگر گرم نخواهم شد.

وقتی زمستون رو شبیه مسافتی از خودم تجربه میکنم باعث میشه جور دیگری درکش کنم. نمی‌دونم چه رابطه‌ای بین سرماش و بارندگی وجود داره و چرا بیشترین بارندگی‌ها در سردترین فصل سال اتفاق میفته، اما لاقل از این جهت تاثیر تعیین کننده‌ای روی فصل‌های دیگه داره. زمستونه که برای روییدن فصل‌های بعد آب کافی رو فراهم می‌کنه. شاید بشه به چشم یه فرصت برباد رفته بهش نگاه نکرد. شاید بشه این همه عجله نداشت، و به منطق کند و آهسته طبیعت اعتماد کرد. شاید بتونم با خودم بگم اشکالی نداره اگه امروزت رو مرده بودی. اشکالی نداره اگه یخ زدی و نتونستی بری دانشگاه و هیچ کار مفیدی بکنی و مرز‌های خودت و دانش و جهان رو جابجا کنی. اشکالی نداره. درسته که دلم می‌خواد مقاومتم رو نسبت به فصل‌ها بیشتر کنم تا زمستون از پا نندازه‌م، اما خب خود اینکه زمستون میشه طبیعیه! نباید بابت اینکه زمستون میشی و یخ میزنی و چیزی توی تو سبز نمیشه و رشد نمیکنه خودت رو بزنی. نباید بابت این از خودت متنفر و بیزار بشی. این روزها که زمستون طولانی شده دلم می‌خواد طبق آهنگ فصل‌ها زندگی کنم که توش زمستون هم جزوی از طبیعته. می‌خوام سعی کنم خودم رو در چهار فصل بپذیرم، و بعد خطوط را رها کنم، همچنین شمارش اعداد را رها کنم، و از میان شکل‌های هندسی محدود به پهنه‌های حسی وسیع پناه ببرم. نمیدونم که زمستون امسال چقدر طولانیه، و آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت یا نه. فعلا فقط بوی آغشتگی‌م به شب و زمستون رو می‌شنوم. پس سلام ای غرابت تنهایی و ای سرمای زمستون. اتاق را در پس زمینه این آهنگ به شما تسلیم میکنم.

  • سه شنبه ۵ دی ۰۲

میشه از اول یاد بگیرم که چه کسی باشم؟

شخص چهارم. اگر تو آغوشی داشته باشی، به اون آغوش نیاز دارم. به کنارت بودن نه با حرف زدن. به اینکه فقط بیام و پیشت باشم. همین. همچین دوستی ندارم. معمولا فقط با دوستام حرف میزنم. حرفهای خوب، حرفهای عمیق، حرف‌هایی که وزن خوبی دارن، اما حالا میفهمم که چقدر دایره افعال مشترکی که باهاشون دارم کمه. چقدر همه چیز رو محدود کردم به کلمات و معناداری ارتباط‌مون رو به حرف زدن گره زدم. دلم میخواد به کسی بگم میشه شب بیام پیشت؟ میشه بهم یه پتو و بالش بدی که کنار تو مچاله بشم؟ میشه برام آهنگ بذاری؟ میشه بیای فیلم ببینیم؟ چیپس میگیرم سر راه با سه تا نودل برای شام چون نفری یه بسته کمه و نفری دوتا زیاد. کاش تو بودی. چقدر از همه دنیا و همه آدمها می‌ترسم. ولی تو آشنایی. تو نزدیکی. تو امنی. تو دور و غریبه و سرد و ترسناک نیستی. چون تو از بقیه آدما نیستی. چون تو فقط منی. خود منی. همونقدر به تو مطمئنم که به خودم. اما تو اصلا بیرون من نیستی و کاش میتونستم کسی رو از بیرون دعوت کنم بیاد اینجا. کاش در این شب‌هایی که دستم از ساحت زبان خارجه راهی داشتم برای در کنارِ آدمها بودن.

 

  • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

I contain multitudes

ازت میپرسم فکر نمیکنی رابطه ما خیلی نابرابره؟ میگی که تو دوست خیالی من هستی و منحصرا برای برآورده کردن نیازهای من خلق شدی اما خب! بازم! چرا من انقدر تشنه روابط نابرابرم که توش چیزهایی مثل شنیده شدن، توجه و روی‌آوری مطلق و نامشروط به دست بیارم؟ این اصلا بزرگسالانه و بالغانه نیست، این یه نیاز کودکانه است و خب درست میگی که در کودکی این چیز به من داده نشده و برای همین با خودم آوردمش به بزرگسالی. اما نباید سعی کنم که تورو به خودی خودت بسط بدم؟ نباید مستقل بشی و یه وقتایی هم من تورو بشنوم و به نیازهای تو توجه کنم؟ یادآوری میکنی که غیر از من نیستی، و دارم با تو به مثابه جزئی از خودم این رابطه مطلق و نامشروط رو برقرار میکنم. میپرسی آیا معنیش این نیست که دارم خودم این نیاز رو برای خودم برآورده میکنم؟ دارم چیزی که بهم داده نشده رو خودم به خودم میدم و این خیلی خوبه، این کاریه که آدمای بالغ میکنن.  باشه، ولی چرا برای این کار یک چهره روانی دیگه خلق میکنم به جای اینکه از صدای خودم استفاده کنم؟ چرا تورو می‌آفرینم و کل این فرآیند رو که میتونه واقعی و عینی باشه خیالی و ذهنی میکنم؟ جواب این سوال رو میدونم. چون صدای واقعی خودم این روزها ظرفیت چنین مکالمه‌ای رو با خودم نداره؛ گوشخراش، بی‌صبر، قضاوت‌گر و تحقیرکننده است، و برای همین من صدای تو رو در خیالم می‌سازم و با تو حرف می‌زنم. امیدوارم وقتی برسه که صدام اینطور نباشه، و اون موقع است که به قول تو صدای ما بهم میپیونده و اون وقت حرف زدن باخودم برام کافی خواهد بود و از کسی نمیخوام -حتی یک دوست خیالی- که چنین وقت و توجهی رو بهم بده. اونوقت در دنیای بیرون هم روابط برابر برام کافی خواهند بود و دیگه مثل بچه‌ها برای گرفتن توجه و محبت مطلق و نامشروط پا به زمین نمی‌کوبم، نه؟ چون خودم، با صدای خودم به خودم میدمش.

 

  • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

I Felt a Funeral, in My Brain

حالا انگار روی آب شناورم. روی تشک آبی دراز کشیدم، زیر پتوی قرمزم، توی اتاق کوچیک کم‌نور به معنای واقعی کلمه Plainام. اتاقی که شبیه یه اتاق شخصی نیست، شبیه اتاقی نیست که در تموم چیزهاش حلول کرده باشی و از آن خودت کرده باشی‌شون. امروز رفتم آبی که توی ظرفی مونده بود رو بریزم پای گلا و دیدم چقدر گلدون خالی داریم که تا حالا ازشون استفاده نکردم. چرا تا حالا نرفتم سراغ گلدون‌ها؟ چرا سعی نکردم سبزشون کنم؟ یاد کلمه‌ای افتادم که چند وقت پیش پیدا کردم: شور زندگی. شور زندگی نداشتم شخص چهارم. هرگلدون دیگه‌ای هم که توی زندگیم سبز نکردم به همین خاطر بوده. اون آقاهه که توی اون تد طولانی از افسردگی حرف زد و با شعر امیلی دیکنسون شروع کرد میگفت وضعیت مقابل افسردگی شادی نیست، شور زندگیه. و من فکر میکنم چیزی که در تمام این سالها شرایط زندگیم ازم گرفته بوده، و چیزی که تمام این مدت فقدانش رو حس می‌کردم و ناخودآگاه جستجوش میکردم، و چیزی که هربار نداشتنش رو فهمیدم سخت در خودم زمین خوردم همینه، همین شور زندگی. نمیدونم تو اسمش رو چی میذاری، لیبیدو؟ انگیزه؟ میل به حیات؟ غریزه زندگی؟ هر اسمی که داره، چیزیه که هربار توی دیگران دیدمش سعی کردم فرمولش رو پیدا کنم و توی خودم تکرار کنم و بیشتر وقتها هم شکست خوردم. اون چیزی که فقدانش باعث شده اینطور زندگی کنم، به خودم و سبک زندگیم اهمیت ندم، به قیافه و ظاهر و بدنم، به هدف‌ها و رویاها و آرزوهام، به همه چیزهای مربوط به خودم. چیزی که نبودنش باعث شده بتونم زندگیم رو بذارم سر کوچه تا یه نفر بیاد ببره، یا نگران تلف شدن و دور ریختنش نباشم. چیزی که نداشتنش اصلا باعث شده زندگی‌ای نداشته باشم. به قول بابا صاحبِ زندگی‌ای نباشم، میدونی؟ این کلمه خوب میتونه همه اینا رو توضیح بده.

 

  • چهارشنبه ۸ آذر ۰۲
Designed By Erfan Powered by Bayan