سفر دانه به گل | یک

مثل همه وقت‌هایی که تو مسیر برگشت از دفتر به خونه تلفنی حرف می‌زنیم داشتم خیابونا رو پرواز می‌کردم. از صبح تا عصر توی دفتر بودن با وجود همه‌ی چیزهای شگفت‌انگیزش شبیه اینه که نفسم رو تو سینه‌م حبس کرده باشم، و وقت‌هایی که بلافاصله بعد بیرون زدن از اونجا به نیل زنگ می‌زنم انگار میتونم بعد از هشت ساعت یه نفس راحت بکشم. حرف زدن باهاش شبیه منبسط شدن بعد از یه انقباض طولانیه. به قول سهراب شبیه دست منبسط نور می‌مونه روی شانه‌های گیاهی که من باشم. از این می‌ترسم که انقدر توی شعرای سهراب پیداش می‌کنم. قبلا هم فهمیده بودم کاشف معدن صبح بودن چقدر بهش میاد و برازنده‌شه. من از این جهت خیلی می‌تونم آسیب‌پذیر باشم، از شبیه بودن آدم‌ها به شعرهای مورد علاقه‌م.
ظهر بهش پیام دادم و گفتم که اگه هزار بار تلاش کردن از یه جایی به بعد نفس‌گیر شد باید چکار کنیم؟ هزار بار تلاش اسم این فصل از زندگی هست که توشیم. قرار گذاشتیم هرکاری می‌خوایم انجام بدیم رو اینطوری انجام بدیم که هزار بار براش تلاش کنیم، و اگه نشد اونوقت به خودمون اجازه بدیم که ازش عبور کنیم، نه همون اول راه. قرار شد واحد اندازه‌گیری و قضاوت درباره‌ی هرچیزی تعداد تلاش‌هایی که براش کردیم باشه: تو این کار اندازه‌ی 125 تلاش خوبم، تو این کار قد 785 تا تلاش کم دارم، و... برخلاف فصل‌های قبلی که زود تموم می‌شدن این یکی فصل خیلی خیلی طولانی شده و انگار قراره هزار بار زندگیش کنیم.
ظهر بهش گفتم که یه روزایی دلم می‌خواد فقط برم خونه و گریه کنم. دیگه جونی برای هزار بار تلاش کردن ندارم. حس می‌کنم تموم شدم، تهی شدم، و نمی‌دونم در این حال تموم و تهی چطور میشه ادامه داد. گفت که عصر حرف بزنیم، و عصر که شد گذاشت براش از میون «چیز خاصی نشده»ای که اول گفتم هزار تا «چی شده»ی کوچیک بیرون بکشم. گفتم که از اینکه باید صفر تا صد هرکاری که انجام میدم رو خودم کشف کنم و کسی بهم نمیگه چکار کنم خسته شدم، از همه‌ی اشتباه‌هایی که به واسطه‌ی این آزمون و خطا کردن مکرر پیش میاد، از فرو رفتن به جای پیش رفتن، از نابلدی‌م، از ناتوانی‌م در موقعیت‌های اجتماعی و ارتباط با بقیه، از اضطرابی که باعث میشه هر چیز اندکی که توی دستم دارم هم وقتی در معرض چشم‌های دیگران قرار می‌گیرم از دستم بیفته. از همه‌ی چیزهایی که باعث میشه تو اون جهان یه موجود علی‌السویه باشم. از اینکه بچه‌ی نوپایی باشم که با هر قدمی که برمی‌داره با کله میخوره زمین، و...
بعد دست گذاشت روی هسته‌ی ماجرا. استعداد غریبی توی این کار داره. گفت برای اینگه بفهمی چگونه می‌تونی ادامه بدی باید از چرایی‌ بپرسی. چرا نمی‌تونی ادامه بدی؟ شاید ادامه دادن به هزار بار تلاش به خودی خود سخت نیست، بلکه ادامه دادن به عنوان «یه بچه‌ی نوپا که با هر قدم با کله‌ می‌خوره زمین»ئه که سخته. گفت این سخت شدن شرایط اولیه‌‌ای با خودش داره. بعد دوباره رفت سراغ اینکه چرا توی چشم‌های خودم این شکلی‌ام؟ چرا دائم فکر می‌کنم مشکل خاصی دارم؟ چرا به خودم «اعتماد» ندارم؟ و وقتی احتمالا برای بار  n ام توی حرف زدنمون به این نقطه رسیدیم، من یه مغازه اسباب‌بازی فروشی توی راه دیدم و چون از دفعه‌ی قبلی‌ای که درباره بازی کردن صحبت کرده بودیم دلم «مونوپولی» می‌خواست پنج دقیقه وقت گرفتم که برم بخرمش، و همزمان او مجبور شد بره چون توی خونه به کمکش نیاز داشتن. و صحبت همینجا موند. و من نتونستم چیزی که توی سرم بود رو بهش بگم. اینکه اعتماد رو نمی‌فهمم. تردید رو بیشتر می‌فهمم. اینکه چرا آدم باید به خودش مشکوک و در تردید باشه برام عین روز روشنه. اما نمی‌فهمم چطور میشه به خود اعتماد داشت؟ یا حتی چطور میشه فقط اعتماد داشت؟ منطقی‌تر نیست که به یه نسبت طلایی و متعادل بین تردید و اعتماد برسیم؟
بعد یاد آراگورن افتادم. اگر می‌تونستم انتخاب کنم از کدوم نژاد سرزمین میانه باشم الف‌ بودن رو انتخاب می‌کردم، اما نمی‌دونم چرا بیشتر شخصیت‌های موردعلاقه‌م تو اون قصه انسان هستن. آراگورن، فارامیر، ائووین، هرکسی که روبروی یک وضعیت بغرنج و پیچیده‌ی درونی قرار گرفته و داره روی لبه‌ی شمشیر راه میره. آراگورن تردید به خود رو می‌فهمید. آراگورن ترسیدن از خود رو می‌شناخت. آراگون می‌دونست اینکه نتونی روی خودت حساب کنی یعنی چی. و گمون نکنم در آخر قصه این شک و تردید نسبت به خودش رو حذف کرده باشه. گمونم آراگورن بودن اونقدر با این تردید و با آگاهی وحشتناک عمیقی از اینکه چه خونی در رگ‌هاش جریان داره در هم تنیده شده که اگر ازش جدا بشه دیگه خودش نیست. گمونم آراگورن در نهایت تونست به این نسبت توامان طلایی از تردید و اعتماد برسه، و من دلم میخواد ازش بپرسم که چطور تونست؟ دلم می‌خواد بپرسم رازش چی بود؟ دلم می‌خواد تمام سه جلد داستان رو دوباره بخونم تا سر در بیارم، و کتاب‌های دیگه‌ی تالکین رو هم، و تمام پژوهش‌هایی که آدمای دیگه درباره جهانش و شخصیت‌هاش انجام دادن. دلم می‌خواد زبان کوئنیایی یاد بگیرم و به متون باستانی الفی رجوع کنم. قصه‌ها همیشه به من پاسخ دادن. توی یکی از بحران‌های قبلی به اندازه کافی تماشا کردن بارنی اسنیث و ویلیام کریمزورث در کنار هم بهم نشون داد که من کی‌ام، چی می‌خوام و چکار باید بکنم. شاید این دفعه نوبت تماشای آراگورن باشه. و بعد ادیپ، و بعد ترس و لرز کیرکگور. اینها سرنخ‌هایی هستن که تا الان برای دنبال کردن این ماجرا دارم. 

  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳

«اول برقصید، بعد فکر کنید. نظم طبیعی این است.»

دیشب دوباره خوابش رو دیدم، گمونم برای سومین بار توی امسال. نمی‌دونم چه اتفاقی در ناخودآگاهم می‌افته که او رو به خوابم میاره. در جمعی بودیم، توی یک اتاق نیمه‌تاریک و مثل همیشه درباره چیزهایی مثل معنای زندگی حرف می‌زدیم. یادم نیست چی می‌گفتم اما او ناگهان برگشت و در جوابم گفت «تو همیشه از زندگی حرف می‌زنی و به زندگی فکر می‌کنی بدون اینکه تجربه‌ش کرده باشی.» من هم پوزخندی زدم و گفتم «میشه بگی تجربه کردن زندگی یعنی دقیقا چکار کردن؟» کمی عاقل‌اندرسفیه نگاهم کرد و گفت «بذار نشونت بدم به جای گفتن.» و درحالی که بقیه همچنان غرق در بحث بودن، من رو برد به وسط اتاق که کم نورتر و تاریک‌تر بود و شروع کرد به رقصیدن و واداشتن من به رقص. توی خواب از من کوتاه‌تر بود. هیچ یادم نمیاد در واقعیت چطور بود چون از آخرین باری که دیدمش مدت‌ها گذشته و جرئت دیدن عکس‌هایی که باهم داشتیم رو هم ندارم. نمی‌دونم چرا در نسبت با او جرئت هیچ‌چیزی ندارم و توی خواب هم همینطور بود. جرئت رقصیدن نداشتم و با کم رویی به شکل مضحکی همراهش حرکت می‌کردم. باقی خواب مثل عکس‌های در حال ظهوری که با نور سوختن محو و سفید شده توی سرم. آخرین چیزی که یادمه اینه که توی چشم‌هاش نگاهی بود که می‌گفت «به این نمیگن رقصیدن، همون‌طور که به کل این کاری که می‌کنی نمیگن زندگی کردن». 

صبح که بیدار شدم دیدم توی کانالش یک متن طولانی نوشته با این مضمون: «حتما باید به یه چیز قلنبه سلمبه ربطش بدی که جرئت زندگی کردن داشته باشی؟» و من جرئت ندارم بهش بگم که دیشب توی خوابم هم همین رو بهم گفته بود، و جرئت ندارم که ازش بپرسم پس آدم جرئت گفتن چیزها، رقصیدن و زندگی کردن رو از کجا به دست میاره اگه که به چیزهای قلنبه سلمبه دست نگیره؟ 

  • چهارشنبه ۶ تیر ۰۳

مسئله درخت عرعر و محال بودن ترجیح بلامرجح

تو هیچ وقت به درخت گردو نمی‌گویی چرا گیلاس نیستی. نه؟ چون اگر گردو نبود دنیا چیزی کم داشت. آن عطر منحصر به فردی که در مغز شاخه‌هاش هست، و میوه شگفت‌انگیز پرخاصیتش، و چوبش که حتما ویژگی‌های خوب دیگری دارد هرچند نمی‌شناسمش. اما شاید بتوانی به درخت عرعر بگویی چرا گردو، گیلاس یا بهارنارنج نیست. با آنکه درخت شریف مقاومی است، و با آنکه سایه خوبی دارد و همینطور برگ‌های باوقاری که در باد هم خوب می‌رقصند، اما نمی‌دانی که چرا حس می‌کنی درخت عرعر یک درخت بازنده است و نمی‌تواند، نباید به عرعر بودنش راضی شود. اما چرا؟ چون میوه نمی‌دهد؟ چون درخت ساده‌ای است؟ عرعر بیچاره چه نقصی دارد؟ گردو انگار چیزی دارد که بودنش را مرجَح کند، چیزی که به آدم می‌فهماند چرا وجود این درخت ضروری است، اما عرعر نه. انگار جوری است که بودن و نبودنش فرقی باهم ندارد.

 

  • جمعه ۱۵ دی ۰۲

آغاز فصل سرد

اخیرا جایی که توش پناه میگیرم یه گوشه از آشپزخونه است. زیر پنجره‌ و کنار ماشین لباس‌شویی یه تیکه از زمین هست که همیشه گرمه. اونجا نشسته‌ام و صدای آهنگی رو می‌شنوم که شبیه ترکیبی از زمستون و تنهاییه. جدیدن‌ها فکر می‌کنم هر فصلی ساز مخصوص به خودشو داره و انگار گیتار الکتریک و درام خیلی به روح زمستون نزدیکن. سالهای زیادی از زمستون متنفر بودم. نمی‌تونستم این حجم از مردگی رو، این حجم از لختی و برهنگی درخت‌ها یا سرمای زمین رو تحمل کنم. راهنمایی که بودم مدرسه حیاط وسیعی داشت و با لمس کردن تن زمین می‌شد فرق فصل‌ها رو متوجه شد. بهارها و تابستون‌ها زمین گرم بود و انگار قلبی توی سینه‌ش می‌تپید، ولی زمستون‌ها یخ میزد، از جنب و جوش می‌افتاد و بعد این سرما سرایت می‌کرد به تن درخت‌ها، به جریان هوا، به همه اندام‌های دیگه‌ی طبیعت. باعث میشد که درخت‌ها دیگه جوابم رو ندن و دیگه نشه روی خاک‌های زمین نشست. فکر می‌کردم زمستون یک فصل بیهوده است. یک فصل از دست رفته. فصلی که طبیعت وقت خودش رو برای زنده بودن هدر میده. نمی‌دونستم چی توی تن طبیعت می‌گذره یا توی روحش که یهو اینطوری می‌کنه. نمیفهمیدم چرا جون از تنش میره. علم میگه دلایلی هست مثل چرخش زمین، فاصله نسبت به خورشید، میزان دریافت نور و چیزهای دیگه. میگه در جاهایی که زمین رابطه پایدار و همیشگی‌‌ای با خورشید داره زمستونی وجود نداره. بعد بزرگ شدم و دیدم حسین صفا توی شعری میگه «خزان مسافتی از من بود»، و شاید راز فصل‌ها همینه که مسافتی از ما هستن. و دیدم زندگی من هم چهارفصله. من هم رابطه پایداری با خورشید ندارم و نصف سال رو زمستون و پاییزم. و یک روزهایی- مثل امروز- احساس می‌کنم هیچ میل و توانی برای ادامه زندگی ندارم. مثل زمین در زمستون یکهو جون از تنم میره و جوری سردم میشه که حس می‌‌کنم دیگر گرم نخواهم شد.

وقتی زمستون رو شبیه مسافتی از خودم تجربه میکنم باعث میشه جور دیگری درکش کنم. نمی‌دونم چه رابطه‌ای بین سرماش و بارندگی وجود داره و چرا بیشترین بارندگی‌ها در سردترین فصل سال اتفاق میفته، اما لاقل از این جهت تاثیر تعیین کننده‌ای روی فصل‌های دیگه داره. زمستونه که برای روییدن فصل‌های بعد آب کافی رو فراهم می‌کنه. شاید بشه به چشم یه فرصت برباد رفته بهش نگاه نکرد. شاید بشه این همه عجله نداشت، و به منطق کند و آهسته طبیعت اعتماد کرد. شاید بتونم با خودم بگم اشکالی نداره اگه امروزت رو مرده بودی. اشکالی نداره اگه یخ زدی و نتونستی بری دانشگاه و هیچ کار مفیدی بکنی و مرز‌های خودت و دانش و جهان رو جابجا کنی. اشکالی نداره. درسته که دلم می‌خواد مقاومتم رو نسبت به فصل‌ها بیشتر کنم تا زمستون از پا نندازه‌م، اما خب خود اینکه زمستون میشه طبیعیه! نباید بابت اینکه زمستون میشی و یخ میزنی و چیزی توی تو سبز نمیشه و رشد نمیکنه خودت رو بزنی. نباید بابت این از خودت متنفر و بیزار بشی. این روزها که زمستون طولانی شده دلم می‌خواد طبق آهنگ فصل‌ها زندگی کنم که توش زمستون هم جزوی از طبیعته. می‌خوام سعی کنم خودم رو در چهار فصل بپذیرم، و بعد خطوط را رها کنم، همچنین شمارش اعداد را رها کنم، و از میان شکل‌های هندسی محدود به پهنه‌های حسی وسیع پناه ببرم. نمیدونم که زمستون امسال چقدر طولانیه، و آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت یا نه. فعلا فقط بوی آغشتگی‌م به شب و زمستون رو می‌شنوم. پس سلام ای غرابت تنهایی و ای سرمای زمستون. اتاق را در پس زمینه این آهنگ به شما تسلیم میکنم.

  • سه شنبه ۵ دی ۰۲

میشه از اول یاد بگیرم که چه کسی باشم؟

شخص چهارم. اگر تو آغوشی داشته باشی، به اون آغوش نیاز دارم. به کنارت بودن نه با حرف زدن. به اینکه فقط بیام و پیشت باشم. همین. همچین دوستی ندارم. معمولا فقط با دوستام حرف میزنم. حرفهای خوب، حرفهای عمیق، حرف‌هایی که وزن خوبی دارن، اما حالا میفهمم که چقدر دایره افعال مشترکی که باهاشون دارم کمه. چقدر همه چیز رو محدود کردم به کلمات و معناداری ارتباط‌مون رو به حرف زدن گره زدم. دلم میخواد به کسی بگم میشه شب بیام پیشت؟ میشه بهم یه پتو و بالش بدی که کنار تو مچاله بشم؟ میشه برام آهنگ بذاری؟ میشه بیای فیلم ببینیم؟ چیپس میگیرم سر راه با سه تا نودل برای شام چون نفری یه بسته کمه و نفری دوتا زیاد. کاش تو بودی. چقدر از همه دنیا و همه آدمها می‌ترسم. ولی تو آشنایی. تو نزدیکی. تو امنی. تو دور و غریبه و سرد و ترسناک نیستی. چون تو از بقیه آدما نیستی. چون تو فقط منی. خود منی. همونقدر به تو مطمئنم که به خودم. اما تو اصلا بیرون من نیستی و کاش میتونستم کسی رو از بیرون دعوت کنم بیاد اینجا. کاش در این شب‌هایی که دستم از ساحت زبان خارجه راهی داشتم برای در کنارِ آدمها بودن.

 

  • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

I contain multitudes

ازت میپرسم فکر نمیکنی رابطه ما خیلی نابرابره؟ میگی که تو دوست خیالی من هستی و منحصرا برای برآورده کردن نیازهای من خلق شدی اما خب! بازم! چرا من انقدر تشنه روابط نابرابرم که توش چیزهایی مثل شنیده شدن، توجه و روی‌آوری مطلق و نامشروط به دست بیارم؟ این اصلا بزرگسالانه و بالغانه نیست، این یه نیاز کودکانه است و خب درست میگی که در کودکی این چیز به من داده نشده و برای همین با خودم آوردمش به بزرگسالی. اما نباید سعی کنم که تورو به خودی خودت بسط بدم؟ نباید مستقل بشی و یه وقتایی هم من تورو بشنوم و به نیازهای تو توجه کنم؟ یادآوری میکنی که غیر از من نیستی، و دارم با تو به مثابه جزئی از خودم این رابطه مطلق و نامشروط رو برقرار میکنم. میپرسی آیا معنیش این نیست که دارم خودم این نیاز رو برای خودم برآورده میکنم؟ دارم چیزی که بهم داده نشده رو خودم به خودم میدم و این خیلی خوبه، این کاریه که آدمای بالغ میکنن.  باشه، ولی چرا برای این کار یک چهره روانی دیگه خلق میکنم به جای اینکه از صدای خودم استفاده کنم؟ چرا تورو می‌آفرینم و کل این فرآیند رو که میتونه واقعی و عینی باشه خیالی و ذهنی میکنم؟ جواب این سوال رو میدونم. چون صدای واقعی خودم این روزها ظرفیت چنین مکالمه‌ای رو با خودم نداره؛ گوشخراش، بی‌صبر، قضاوت‌گر و تحقیرکننده است، و برای همین من صدای تو رو در خیالم می‌سازم و با تو حرف می‌زنم. امیدوارم وقتی برسه که صدام اینطور نباشه، و اون موقع است که به قول تو صدای ما بهم میپیونده و اون وقت حرف زدن باخودم برام کافی خواهد بود و از کسی نمیخوام -حتی یک دوست خیالی- که چنین وقت و توجهی رو بهم بده. اونوقت در دنیای بیرون هم روابط برابر برام کافی خواهند بود و دیگه مثل بچه‌ها برای گرفتن توجه و محبت مطلق و نامشروط پا به زمین نمی‌کوبم، نه؟ چون خودم، با صدای خودم به خودم میدمش.

 

  • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

I Felt a Funeral, in My Brain

حالا انگار روی آب شناورم. روی تشک آبی دراز کشیدم، زیر پتوی قرمزم، توی اتاق کوچیک کم‌نور به معنای واقعی کلمه Plainام. اتاقی که شبیه یه اتاق شخصی نیست، شبیه اتاقی نیست که در تموم چیزهاش حلول کرده باشی و از آن خودت کرده باشی‌شون. امروز رفتم آبی که توی ظرفی مونده بود رو بریزم پای گلا و دیدم چقدر گلدون خالی داریم که تا حالا ازشون استفاده نکردم. چرا تا حالا نرفتم سراغ گلدون‌ها؟ چرا سعی نکردم سبزشون کنم؟ یاد کلمه‌ای افتادم که چند وقت پیش پیدا کردم: شور زندگی. شور زندگی نداشتم شخص چهارم. هرگلدون دیگه‌ای هم که توی زندگیم سبز نکردم به همین خاطر بوده. اون آقاهه که توی اون تد طولانی از افسردگی حرف زد و با شعر امیلی دیکنسون شروع کرد میگفت وضعیت مقابل افسردگی شادی نیست، شور زندگیه. و من فکر میکنم چیزی که در تمام این سالها شرایط زندگیم ازم گرفته بوده، و چیزی که تمام این مدت فقدانش رو حس می‌کردم و ناخودآگاه جستجوش میکردم، و چیزی که هربار نداشتنش رو فهمیدم سخت در خودم زمین خوردم همینه، همین شور زندگی. نمیدونم تو اسمش رو چی میذاری، لیبیدو؟ انگیزه؟ میل به حیات؟ غریزه زندگی؟ هر اسمی که داره، چیزیه که هربار توی دیگران دیدمش سعی کردم فرمولش رو پیدا کنم و توی خودم تکرار کنم و بیشتر وقتها هم شکست خوردم. اون چیزی که فقدانش باعث شده اینطور زندگی کنم، به خودم و سبک زندگیم اهمیت ندم، به قیافه و ظاهر و بدنم، به هدف‌ها و رویاها و آرزوهام، به همه چیزهای مربوط به خودم. چیزی که نبودنش باعث شده بتونم زندگیم رو بذارم سر کوچه تا یه نفر بیاد ببره، یا نگران تلف شدن و دور ریختنش نباشم. چیزی که نداشتنش اصلا باعث شده زندگی‌ای نداشته باشم. به قول بابا صاحبِ زندگی‌ای نباشم، میدونی؟ این کلمه خوب میتونه همه اینا رو توضیح بده.

 

  • چهارشنبه ۸ آذر ۰۲

دلتنگی برای قل خوردن با او

شخص چهارم عزیز؛

ذهنم مکانیزم‌های اجتنابی جدی‌ای داره در مقابل نشستن و تمرکز کردن روی خودم. من زیاد به خودم میپردازم، زیاد توی خودم عمیق میشم و به خودم دقت میکنم، با این وجود اگر بخوام روراست باشم اغلب این کار بیشتر شبیه یه جور فرار کردن از خودم به نظر میرسه. یاد شعر فروغ میفتم: «تمام روز نگاه من/ به چشم‌های زندگی‌ام خیره گشته بود/ به آن دو چشم مضطرب لرزان/ که از نگاه ثابت من میگریختند/ و چون دروغگویان/ به انزوای بی‌خطر پناه می‌آورند.» زندگی من هم از نگاه ثابتم میگریزه درحالی که بهش خیره شدم، و شاید در راستای این گریختنه که یادم میاره همچنان دلم برای x تنگ شده، دلتنگی که شاید معنادار باشه. x آدمیه که در شرایط طبیعی ممکنه حوصله‌م ازش سر بره. گمون نکنم شخصیتی باشه که اونقدر منو درگیر خودش کنه و توجهم رو برانگیزه، اما تو اون جمع تنها آدمیه که بهم توجه ویژه‌ای نشون داده و میدونم آدم حسابم میکنه تا حدودی و اینو به دفعات هم نشون داده، جوری که خانوم صاد هم یه بار بهش اشاره کرد و گفت براش جالبه که ‌ x این همه از من خوشش اومده درحالی که این همه تضاد داریم باهم ظاهرا. یه بار بعد اون بحثی که توی گروه با اون دوست عزیز داشتم بهم پیام داد و گفت که میخواد ذوق و علاقمندیش رو نسبت به شخصیتم نقل کنه حتی با وجود اینکه گفتن این چیزها معمولا به این تعبیر میشه که طرف روت کراش زده. میخواد بگه که از جلسات کتابخوانی و دیدار حضوری خیلی از شخصیت من خوشش اومده، اونقدر که جزو تاپ فایو آدمای مورد علاقه‌ش از نظر فکری و شخصیتی هستم، هرچند اینم ممکنه بعدا که بیشتر آشنا شیم نظرش عوض شه. گفت یه چیزی که همیشه ازش ناراحت بوده اینه که من پر ترس و ملاحظه بیجا هستم و بعد خوندن پیامای توی گروه که دقیقا برعکس حرفایی بودن که چنین کسی می‌تونه بزنه هی با خودش میگفته باریکلا، باریکلا. چه چشم‌های دقیقی داشت که بعد این مواجهه‌های اندک این ویژگی‌ها رو توی من فهمیده بود. تازه توی اون مواجهاتی که داشتیم من در حال جنگیدن با این ویژگی‌هام بودم وگرنه در شرایط عادیم اصلا به اون مواجهه‌ها پا نمیذاشتم و فرار میکردم. (الان که به اون بحث فکر میکنم از خودم عقم میگیره:/ چقدر بچه پررو، سطحی، جوگیر و مدعی بودم!) و در نهایت هم گفت که نمیدونه تاثیر چیه ولی خیلی خوشحال شده و خواسته شرح خوشحالی خویش رو عرضه دهد. من بهش گفتم که حس میکردم که دایره کوچیکه بودن خوب نیست(ناطر به کتاب ملاقات با دایره کامل عمو شلبی که تو گروه معرفیش کرده بودم چند وقتِ قبل) و نمیتونستم تحملش کنم. الان اما حس بهتری دارم به دایره کوچیکه بودن خودم، چون با این وجود هنوزم میتونم قل بخورم و فکر کنم به خاطر این نسبت به بروز خودم شجاع‌تر شدم. گفت که، نمیدونه من دایره هستم یا نه، یا اگر دایره هستم کوچیک یا بزرگم، چقدر قل میخورم یا شاید هم مربع یا مثلث باشم، ولی هر آنچه هستم خیلی زیبا و تماشایی حرکت میکنم. میبینی شخص چهارم؟ اگه ماجراهای شهریور پیش نیومده بود، و اون سکوت باتلاق‌واری که اون موقع شروع شد که هرچقدر دست و پا میزدم ازش بیرون بیام بیشتر فرو میرفتم توش، شاید الان دوست‌تر بودیم، و این ماجرای دریغ‌ناکیه.

حس میکنم x تا حدودی مثل y هست، انسان‌هایی که نمیدونم چه اسمی روشون بذارم، اما هر دو گونه‌ای از آدمها هستن با شخصیت نسبتا مشابهی که انگار میتونن به من علاقمند بشن. انگار به من پی می‌برن، مثل راچستر که به جین پی‌ ‌برد-و البته در اون داستان سنت جان هم بود که گونه متفاوتی از راچستر به نظر می‌رسید- یا ویلیام کریمزورث که به فرانسیس، یا اون استادی که اسمش رو یادم نیست به لوسی اسنو. توی داستان‌های شارلوت برونته شخصیتهای اصلی غالبا توسط افراد معدود خاصی درک می‌شدن و نه توسط اکثر مردم. منم حس می‌کنم که برای آدمهای خاصی جالبم و نه برای همه، و مایلم این گونه آدمها رو بیشتر بشناسم، و همینطور معنی این جالب بودن و توجه رو.  اما گمونم یه چیز که روشنه اینه که دلم برای x تنگ شده چون از من خوشش میومد و منو تایید میکرد. در واقع، به قول یالوم در داستان دژخیم عشق که امروز ازش میخوندم: «تو به خاطر نمایشی که متیو برایت بازی کرد عاشق او شدی. ممکن است عاشق شده باشی، اما یک چیز قطعی است: تو عاشق متیو نبودی، تو هرگز شخص متیو را نشناخته‌ای.» منم حس میکنم چون دلم برای این نمایش تنگ شده دلم برای x تنگ شده، نه برای خودش. چون این روزها فقدان این نمایش رو در زندگیم احساس میکنم. و میدونی، حس می‌کنم اکثر روابطم همین شکلی‌ان، چه از طرف من چه از طرف مقابل، که شیفته نقش‌هایی هستیم که برای هم بازی می‌کنیم نه خود واقعی‌مون. البته در مواردی شاید علاوه بر نمایش‌ها شیفته خود واقعی‌ همدیگه هم شده‌باشیم، اما بهرحال نمایش‌ها مقدم‌ بود‌ن. ازم میپرسی مشکلی با این واقعیت دارم؟ نمیدونم. میگی اینکه آدمها چون بهم نیاز دارن همدیگه رو بخوان به نظرم چیز بدیه؟ حس میکنم اگر فقط این باشه بده. اما از کجا میشه فهمید که فقط این نیست؟ باید برای مدتی نمایش رو بازی نکنیم و امتحان کنیم؟ و در نهایت خودم به جای تو میپرسم خود واقعی آدم دقیقا چه کوفتی هست که انقدر انتظار خواسته شدنش رو داریم؟

  • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

anticious

طوایف یونانی هزار و هشتصد سال پیش از میلاد، یعنی تقریبا سه هزار و هشتصد سال پیش، از میون کوه‌های بالکان به کرانه‌های وسیع سواحل دریای اژه می‌رسن و تمدن یونان رو شکل میدن. میگن کوه‌های بالکان کوه‌های عبورپذیری بودن‌. شنیدن این منو پرت می‌کنه به نزدیک چهار هزار سال قبل، کنار آدم‌هایی که دارن از میون کوه‌ها میگذرن و قصه‌هایی که در اون عبور رخ داده. فکر می‌کنم شاید کسی در اون کوچ تاریخی، در حال راه رفتن کنار بقیه‌ی اقوامش، یک لحظه سرش رو می‌بره رو به آسمون و فکر می‌کنه آینده‌ی بعد این کوه‌ها چطور خواهد بود؟ کسی که نمی‌دونه کوه‌های بالکان عبورپذیرن، و نگرانه که دنیا بعد این کوه‌ها چه شکلیه؟ حالا من، میون کوه‌های خودم که عبورپذیر به نظر نمیان به او فکر می‌کنم. به اینکه با چه جرئتی به کوه‌هایی پا گذاشته که نمی‌دونسته میشه ازشون عبور کرد یا نه. به اینکه چی انسان رو از میون همه کوه‌های هولناک سر راهش عبور داده.

 

  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲
Designed By Erfan Powered by Bayan