شخص چهارم عزیز؛
ذهنم مکانیزمهای اجتنابی جدیای داره در مقابل نشستن و تمرکز کردن روی خودم. من زیاد به خودم میپردازم، زیاد توی خودم عمیق میشم و به خودم دقت میکنم، با این وجود اگر بخوام روراست باشم اغلب این کار بیشتر شبیه یه جور فرار کردن از خودم به نظر میرسه. یاد شعر فروغ میفتم: «تمام روز نگاه من/ به چشمهای زندگیام خیره گشته بود/ به آن دو چشم مضطرب لرزان/ که از نگاه ثابت من میگریختند/ و چون دروغگویان/ به انزوای بیخطر پناه میآورند.» زندگی من هم از نگاه ثابتم میگریزه درحالی که بهش خیره شدم، و شاید در راستای این گریختنه که یادم میاره همچنان دلم برای x تنگ شده، دلتنگی که شاید معنادار باشه. x آدمیه که در شرایط طبیعی ممکنه حوصلهم ازش سر بره. گمون نکنم شخصیتی باشه که اونقدر منو درگیر خودش کنه و توجهم رو برانگیزه، اما تو اون جمع تنها آدمیه که بهم توجه ویژهای نشون داده و میدونم آدم حسابم میکنه تا حدودی و اینو به دفعات هم نشون داده، جوری که خانوم صاد هم یه بار بهش اشاره کرد و گفت براش جالبه که x این همه از من خوشش اومده درحالی که این همه تضاد داریم باهم ظاهرا. یه بار بعد اون بحثی که توی گروه با اون دوست عزیز داشتم بهم پیام داد و گفت که میخواد ذوق و علاقمندیش رو نسبت به شخصیتم نقل کنه حتی با وجود اینکه گفتن این چیزها معمولا به این تعبیر میشه که طرف روت کراش زده. میخواد بگه که از جلسات کتابخوانی و دیدار حضوری خیلی از شخصیت من خوشش اومده، اونقدر که جزو تاپ فایو آدمای مورد علاقهش از نظر فکری و شخصیتی هستم، هرچند اینم ممکنه بعدا که بیشتر آشنا شیم نظرش عوض شه. گفت یه چیزی که همیشه ازش ناراحت بوده اینه که من پر ترس و ملاحظه بیجا هستم و بعد خوندن پیامای توی گروه که دقیقا برعکس حرفایی بودن که چنین کسی میتونه بزنه هی با خودش میگفته باریکلا، باریکلا. چه چشمهای دقیقی داشت که بعد این مواجهههای اندک این ویژگیها رو توی من فهمیده بود. تازه توی اون مواجهاتی که داشتیم من در حال جنگیدن با این ویژگیهام بودم وگرنه در شرایط عادیم اصلا به اون مواجههها پا نمیذاشتم و فرار میکردم. (الان که به اون بحث فکر میکنم از خودم عقم میگیره:/ چقدر بچه پررو، سطحی، جوگیر و مدعی بودم!) و در نهایت هم گفت که نمیدونه تاثیر چیه ولی خیلی خوشحال شده و خواسته شرح خوشحالی خویش رو عرضه دهد. من بهش گفتم که حس میکردم که دایره کوچیکه بودن خوب نیست(ناطر به کتاب ملاقات با دایره کامل عمو شلبی که تو گروه معرفیش کرده بودم چند وقتِ قبل) و نمیتونستم تحملش کنم. الان اما حس بهتری دارم به دایره کوچیکه بودن خودم، چون با این وجود هنوزم میتونم قل بخورم و فکر کنم به خاطر این نسبت به بروز خودم شجاعتر شدم. گفت که، نمیدونه من دایره هستم یا نه، یا اگر دایره هستم کوچیک یا بزرگم، چقدر قل میخورم یا شاید هم مربع یا مثلث باشم، ولی هر آنچه هستم خیلی زیبا و تماشایی حرکت میکنم. میبینی شخص چهارم؟ اگه ماجراهای شهریور پیش نیومده بود، و اون سکوت باتلاقواری که اون موقع شروع شد که هرچقدر دست و پا میزدم ازش بیرون بیام بیشتر فرو میرفتم توش، شاید الان دوستتر بودیم، و این ماجرای دریغناکیه.
حس میکنم x تا حدودی مثل y هست، انسانهایی که نمیدونم چه اسمی روشون بذارم، اما هر دو گونهای از آدمها هستن با شخصیت نسبتا مشابهی که انگار میتونن به من علاقمند بشن. انگار به من پی میبرن، مثل راچستر که به جین پی برد-و البته در اون داستان سنت جان هم بود که گونه متفاوتی از راچستر به نظر میرسید- یا ویلیام کریمزورث که به فرانسیس، یا اون استادی که اسمش رو یادم نیست به لوسی اسنو. توی داستانهای شارلوت برونته شخصیتهای اصلی غالبا توسط افراد معدود خاصی درک میشدن و نه توسط اکثر مردم. منم حس میکنم که برای آدمهای خاصی جالبم و نه برای همه، و مایلم این گونه آدمها رو بیشتر بشناسم، و همینطور معنی این جالب بودن و توجه رو. اما گمونم یه چیز که روشنه اینه که دلم برای x تنگ شده چون از من خوشش میومد و منو تایید میکرد. در واقع، به قول یالوم در داستان دژخیم عشق که امروز ازش میخوندم: «تو به خاطر نمایشی که متیو برایت بازی کرد عاشق او شدی. ممکن است عاشق شده باشی، اما یک چیز قطعی است: تو عاشق متیو نبودی، تو هرگز شخص متیو را نشناختهای.» منم حس میکنم چون دلم برای این نمایش تنگ شده دلم برای x تنگ شده، نه برای خودش. چون این روزها فقدان این نمایش رو در زندگیم احساس میکنم. و میدونی، حس میکنم اکثر روابطم همین شکلیان، چه از طرف من چه از طرف مقابل، که شیفته نقشهایی هستیم که برای هم بازی میکنیم نه خود واقعیمون. البته در مواردی شاید علاوه بر نمایشها شیفته خود واقعی همدیگه هم شدهباشیم، اما بهرحال نمایشها مقدم بودن. ازم میپرسی مشکلی با این واقعیت دارم؟ نمیدونم. میگی اینکه آدمها چون بهم نیاز دارن همدیگه رو بخوان به نظرم چیز بدیه؟ حس میکنم اگر فقط این باشه بده. اما از کجا میشه فهمید که فقط این نیست؟ باید برای مدتی نمایش رو بازی نکنیم و امتحان کنیم؟ و در نهایت خودم به جای تو میپرسم خود واقعی آدم دقیقا چه کوفتی هست که انقدر انتظار خواسته شدنش رو داریم؟