حالا انگار روی آب شناورم. روی تشک آبی دراز کشیدم، زیر پتوی قرمزم، توی اتاق کوچیک کمنور به معنای واقعی کلمه Plainام. اتاقی که شبیه یه اتاق شخصی نیست، شبیه اتاقی نیست که در تموم چیزهاش حلول کرده باشی و از آن خودت کرده باشیشون. امروز رفتم آبی که توی ظرفی مونده بود رو بریزم پای گلا و دیدم چقدر گلدون خالی داریم که تا حالا ازشون استفاده نکردم. چرا تا حالا نرفتم سراغ گلدونها؟ چرا سعی نکردم سبزشون کنم؟ یاد کلمهای افتادم که چند وقت پیش پیدا کردم: شور زندگی. شور زندگی نداشتم شخص چهارم. هرگلدون دیگهای هم که توی زندگیم سبز نکردم به همین خاطر بوده. اون آقاهه که توی اون تد طولانی از افسردگی حرف زد و با شعر امیلی دیکنسون شروع کرد میگفت وضعیت مقابل افسردگی شادی نیست، شور زندگیه. و من فکر میکنم چیزی که در تمام این سالها شرایط زندگیم ازم گرفته بوده، و چیزی که تمام این مدت فقدانش رو حس میکردم و ناخودآگاه جستجوش میکردم، و چیزی که هربار نداشتنش رو فهمیدم سخت در خودم زمین خوردم همینه، همین شور زندگی. نمیدونم تو اسمش رو چی میذاری، لیبیدو؟ انگیزه؟ میل به حیات؟ غریزه زندگی؟ هر اسمی که داره، چیزیه که هربار توی دیگران دیدمش سعی کردم فرمولش رو پیدا کنم و توی خودم تکرار کنم و بیشتر وقتها هم شکست خوردم. اون چیزی که فقدانش باعث شده اینطور زندگی کنم، به خودم و سبک زندگیم اهمیت ندم، به قیافه و ظاهر و بدنم، به هدفها و رویاها و آرزوهام، به همه چیزهای مربوط به خودم. چیزی که نبودنش باعث شده بتونم زندگیم رو بذارم سر کوچه تا یه نفر بیاد ببره، یا نگران تلف شدن و دور ریختنش نباشم. چیزی که نداشتنش اصلا باعث شده زندگیای نداشته باشم. به قول بابا صاحبِ زندگیای نباشم، میدونی؟ این کلمه خوب میتونه همه اینا رو توضیح بده.