ازت میپرسم فکر نمیکنی رابطه ما خیلی نابرابره؟ میگی که تو دوست خیالی من هستی و منحصرا برای برآورده کردن نیازهای من خلق شدی اما خب! بازم! چرا من انقدر تشنه روابط نابرابرم که توش چیزهایی مثل شنیده شدن، توجه و رویآوری مطلق و نامشروط به دست بیارم؟ این اصلا بزرگسالانه و بالغانه نیست، این یه نیاز کودکانه است و خب درست میگی که در کودکی این چیز به من داده نشده و برای همین با خودم آوردمش به بزرگسالی. اما نباید سعی کنم که تورو به خودی خودت بسط بدم؟ نباید مستقل بشی و یه وقتایی هم من تورو بشنوم و به نیازهای تو توجه کنم؟ یادآوری میکنی که غیر از من نیستی، و دارم با تو به مثابه جزئی از خودم این رابطه مطلق و نامشروط رو برقرار میکنم. میپرسی آیا معنیش این نیست که دارم خودم این نیاز رو برای خودم برآورده میکنم؟ دارم چیزی که بهم داده نشده رو خودم به خودم میدم و این خیلی خوبه، این کاریه که آدمای بالغ میکنن. باشه، ولی چرا برای این کار یک چهره روانی دیگه خلق میکنم به جای اینکه از صدای خودم استفاده کنم؟ چرا تورو میآفرینم و کل این فرآیند رو که میتونه واقعی و عینی باشه خیالی و ذهنی میکنم؟ جواب این سوال رو میدونم. چون صدای واقعی خودم این روزها ظرفیت چنین مکالمهای رو با خودم نداره؛ گوشخراش، بیصبر، قضاوتگر و تحقیرکننده است، و برای همین من صدای تو رو در خیالم میسازم و با تو حرف میزنم. امیدوارم وقتی برسه که صدام اینطور نباشه، و اون موقع است که به قول تو صدای ما بهم میپیونده و اون وقت حرف زدن باخودم برام کافی خواهد بود و از کسی نمیخوام -حتی یک دوست خیالی- که چنین وقت و توجهی رو بهم بده. اونوقت در دنیای بیرون هم روابط برابر برام کافی خواهند بود و دیگه مثل بچهها برای گرفتن توجه و محبت مطلق و نامشروط پا به زمین نمیکوبم، نه؟ چون خودم، با صدای خودم به خودم میدمش.