اخیرا جایی که توش پناه میگیرم یه گوشه از آشپزخونه است. زیر پنجره و کنار ماشین لباسشویی یه تیکه از زمین هست که همیشه گرمه. اونجا نشستهام و صدای آهنگی رو میشنوم که شبیه ترکیبی از زمستون و تنهاییه. جدیدنها فکر میکنم هر فصلی ساز مخصوص به خودشو داره و انگار گیتار الکتریک و درام خیلی به روح زمستون نزدیکن. سالهای زیادی از زمستون متنفر بودم. نمیتونستم این حجم از مردگی رو، این حجم از لختی و برهنگی درختها یا سرمای زمین رو تحمل کنم. راهنمایی که بودم مدرسه حیاط وسیعی داشت و با لمس کردن تن زمین میشد فرق فصلها رو متوجه شد. بهارها و تابستونها زمین گرم بود و انگار قلبی توی سینهش میتپید، ولی زمستونها یخ میزد، از جنب و جوش میافتاد و بعد این سرما سرایت میکرد به تن درختها، به جریان هوا، به همه اندامهای دیگهی طبیعت. باعث میشد که درختها دیگه جوابم رو ندن و دیگه نشه روی خاکهای زمین نشست. فکر میکردم زمستون یک فصل بیهوده است. یک فصل از دست رفته. فصلی که طبیعت وقت خودش رو برای زنده بودن هدر میده. نمیدونستم چی توی تن طبیعت میگذره یا توی روحش که یهو اینطوری میکنه. نمیفهمیدم چرا جون از تنش میره. علم میگه دلایلی هست مثل چرخش زمین، فاصله نسبت به خورشید، میزان دریافت نور و چیزهای دیگه. میگه در جاهایی که زمین رابطه پایدار و همیشگیای با خورشید داره زمستونی وجود نداره. بعد بزرگ شدم و دیدم حسین صفا توی شعری میگه «خزان مسافتی از من بود»، و شاید راز فصلها همینه که مسافتی از ما هستن. و دیدم زندگی من هم چهارفصله. من هم رابطه پایداری با خورشید ندارم و نصف سال رو زمستون و پاییزم. و یک روزهایی- مثل امروز- احساس میکنم هیچ میل و توانی برای ادامه زندگی ندارم. مثل زمین در زمستون یکهو جون از تنم میره و جوری سردم میشه که حس میکنم دیگر گرم نخواهم شد.
وقتی زمستون رو شبیه مسافتی از خودم تجربه میکنم باعث میشه جور دیگری درکش کنم. نمیدونم چه رابطهای بین سرماش و بارندگی وجود داره و چرا بیشترین بارندگیها در سردترین فصل سال اتفاق میفته، اما لاقل از این جهت تاثیر تعیین کنندهای روی فصلهای دیگه داره. زمستونه که برای روییدن فصلهای بعد آب کافی رو فراهم میکنه. شاید بشه به چشم یه فرصت برباد رفته بهش نگاه نکرد. شاید بشه این همه عجله نداشت، و به منطق کند و آهسته طبیعت اعتماد کرد. شاید بتونم با خودم بگم اشکالی نداره اگه امروزت رو مرده بودی. اشکالی نداره اگه یخ زدی و نتونستی بری دانشگاه و هیچ کار مفیدی بکنی و مرزهای خودت و دانش و جهان رو جابجا کنی. اشکالی نداره. درسته که دلم میخواد مقاومتم رو نسبت به فصلها بیشتر کنم تا زمستون از پا نندازهم، اما خب خود اینکه زمستون میشه طبیعیه! نباید بابت اینکه زمستون میشی و یخ میزنی و چیزی توی تو سبز نمیشه و رشد نمیکنه خودت رو بزنی. نباید بابت این از خودت متنفر و بیزار بشی. این روزها که زمستون طولانی شده دلم میخواد طبق آهنگ فصلها زندگی کنم که توش زمستون هم جزوی از طبیعته. میخوام سعی کنم خودم رو در چهار فصل بپذیرم، و بعد خطوط را رها کنم، همچنین شمارش اعداد را رها کنم، و از میان شکلهای هندسی محدود به پهنههای حسی وسیع پناه ببرم. نمیدونم که زمستون امسال چقدر طولانیه، و آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت یا نه. فعلا فقط بوی آغشتگیم به شب و زمستون رو میشنوم. پس سلام ای غرابت تنهایی و ای سرمای زمستون. اتاق را در پس زمینه این آهنگ به شما تسلیم میکنم.