دیشب دوباره خوابش رو دیدم، گمونم برای سومین بار توی امسال. نمیدونم چه اتفاقی در ناخودآگاهم میافته که او رو به خوابم میاره. در جمعی بودیم، توی یک اتاق نیمهتاریک و مثل همیشه درباره چیزهایی مثل معنای زندگی حرف میزدیم. یادم نیست چی میگفتم اما او ناگهان برگشت و در جوابم گفت «تو همیشه از زندگی حرف میزنی و به زندگی فکر میکنی بدون اینکه تجربهش کرده باشی.» من هم پوزخندی زدم و گفتم «میشه بگی تجربه کردن زندگی یعنی دقیقا چکار کردن؟» کمی عاقلاندرسفیه نگاهم کرد و گفت «بذار نشونت بدم به جای گفتن.» و درحالی که بقیه همچنان غرق در بحث بودن، من رو برد به وسط اتاق که کم نورتر و تاریکتر بود و شروع کرد به رقصیدن و واداشتن من به رقص. توی خواب از من کوتاهتر بود. هیچ یادم نمیاد در واقعیت چطور بود چون از آخرین باری که دیدمش مدتها گذشته و جرئت دیدن عکسهایی که باهم داشتیم رو هم ندارم. نمیدونم چرا در نسبت با او جرئت هیچچیزی ندارم و توی خواب هم همینطور بود. جرئت رقصیدن نداشتم و با کم رویی به شکل مضحکی همراهش حرکت میکردم. باقی خواب مثل عکسهای در حال ظهوری که با نور سوختن محو و سفید شده توی سرم. آخرین چیزی که یادمه اینه که توی چشمهاش نگاهی بود که میگفت «به این نمیگن رقصیدن، همونطور که به کل این کاری که میکنی نمیگن زندگی کردن».
صبح که بیدار شدم دیدم توی کانالش یک متن طولانی نوشته با این مضمون: «حتما باید به یه چیز قلنبه سلمبه ربطش بدی که جرئت زندگی کردن داشته باشی؟» و من جرئت ندارم بهش بگم که دیشب توی خوابم هم همین رو بهم گفته بود، و جرئت ندارم که ازش بپرسم پس آدم جرئت گفتن چیزها، رقصیدن و زندگی کردن رو از کجا به دست میاره اگه که به چیزهای قلنبه سلمبه دست نگیره؟