سفر دانه به گل | یک

مثل همه وقت‌هایی که تو مسیر برگشت از دفتر به خونه تلفنی حرف می‌زنیم داشتم خیابونا رو پرواز می‌کردم. از صبح تا عصر توی دفتر بودن با وجود همه‌ی چیزهای شگفت‌انگیزش شبیه اینه که نفسم رو تو سینه‌م حبس کرده باشم، و وقت‌هایی که بلافاصله بعد بیرون زدن از اونجا به نیل زنگ می‌زنم انگار میتونم بعد از هشت ساعت یه نفس راحت بکشم. حرف زدن باهاش شبیه منبسط شدن بعد از یه انقباض طولانیه. به قول سهراب شبیه دست منبسط نور می‌مونه روی شانه‌های گیاهی که من باشم. از این می‌ترسم که انقدر توی شعرای سهراب پیداش می‌کنم. قبلا هم فهمیده بودم کاشف معدن صبح بودن چقدر بهش میاد و برازنده‌شه. من از این جهت خیلی می‌تونم آسیب‌پذیر باشم، از شبیه بودن آدم‌ها به شعرهای مورد علاقه‌م.
ظهر بهش پیام دادم و گفتم که اگه هزار بار تلاش کردن از یه جایی به بعد نفس‌گیر شد باید چکار کنیم؟ هزار بار تلاش اسم این فصل از زندگی هست که توشیم. قرار گذاشتیم هرکاری می‌خوایم انجام بدیم رو اینطوری انجام بدیم که هزار بار براش تلاش کنیم، و اگه نشد اونوقت به خودمون اجازه بدیم که ازش عبور کنیم، نه همون اول راه. قرار شد واحد اندازه‌گیری و قضاوت درباره‌ی هرچیزی تعداد تلاش‌هایی که براش کردیم باشه: تو این کار اندازه‌ی 125 تلاش خوبم، تو این کار قد 785 تا تلاش کم دارم، و... برخلاف فصل‌های قبلی که زود تموم می‌شدن این یکی فصل خیلی خیلی طولانی شده و انگار قراره هزار بار زندگیش کنیم.
ظهر بهش گفتم که یه روزایی دلم می‌خواد فقط برم خونه و گریه کنم. دیگه جونی برای هزار بار تلاش کردن ندارم. حس می‌کنم تموم شدم، تهی شدم، و نمی‌دونم در این حال تموم و تهی چطور میشه ادامه داد. گفت که عصر حرف بزنیم، و عصر که شد گذاشت براش از میون «چیز خاصی نشده»ای که اول گفتم هزار تا «چی شده»ی کوچیک بیرون بکشم. گفتم که از اینکه باید صفر تا صد هرکاری که انجام میدم رو خودم کشف کنم و کسی بهم نمیگه چکار کنم خسته شدم، از همه‌ی اشتباه‌هایی که به واسطه‌ی این آزمون و خطا کردن مکرر پیش میاد، از فرو رفتن به جای پیش رفتن، از نابلدی‌م، از ناتوانی‌م در موقعیت‌های اجتماعی و ارتباط با بقیه، از اضطرابی که باعث میشه هر چیز اندکی که توی دستم دارم هم وقتی در معرض چشم‌های دیگران قرار می‌گیرم از دستم بیفته. از همه‌ی چیزهایی که باعث میشه تو اون جهان یه موجود علی‌السویه باشم. از اینکه بچه‌ی نوپایی باشم که با هر قدمی که برمی‌داره با کله میخوره زمین، و...
بعد دست گذاشت روی هسته‌ی ماجرا. استعداد غریبی توی این کار داره. گفت برای اینگه بفهمی چگونه می‌تونی ادامه بدی باید از چرایی‌ بپرسی. چرا نمی‌تونی ادامه بدی؟ شاید ادامه دادن به هزار بار تلاش به خودی خود سخت نیست، بلکه ادامه دادن به عنوان «یه بچه‌ی نوپا که با هر قدم با کله‌ می‌خوره زمین»ئه که سخته. گفت این سخت شدن شرایط اولیه‌‌ای با خودش داره. بعد دوباره رفت سراغ اینکه چرا توی چشم‌های خودم این شکلی‌ام؟ چرا دائم فکر می‌کنم مشکل خاصی دارم؟ چرا به خودم «اعتماد» ندارم؟ و وقتی احتمالا برای بار  n ام توی حرف زدنمون به این نقطه رسیدیم، من یه مغازه اسباب‌بازی فروشی توی راه دیدم و چون از دفعه‌ی قبلی‌ای که درباره بازی کردن صحبت کرده بودیم دلم «مونوپولی» می‌خواست پنج دقیقه وقت گرفتم که برم بخرمش، و همزمان او مجبور شد بره چون توی خونه به کمکش نیاز داشتن. و صحبت همینجا موند. و من نتونستم چیزی که توی سرم بود رو بهش بگم. اینکه اعتماد رو نمی‌فهمم. تردید رو بیشتر می‌فهمم. اینکه چرا آدم باید به خودش مشکوک و در تردید باشه برام عین روز روشنه. اما نمی‌فهمم چطور میشه به خود اعتماد داشت؟ یا حتی چطور میشه فقط اعتماد داشت؟ منطقی‌تر نیست که به یه نسبت طلایی و متعادل بین تردید و اعتماد برسیم؟
بعد یاد آراگورن افتادم. اگر می‌تونستم انتخاب کنم از کدوم نژاد سرزمین میانه باشم الف‌ بودن رو انتخاب می‌کردم، اما نمی‌دونم چرا بیشتر شخصیت‌های موردعلاقه‌م تو اون قصه انسان هستن. آراگورن، فارامیر، ائووین، هرکسی که روبروی یک وضعیت بغرنج و پیچیده‌ی درونی قرار گرفته و داره روی لبه‌ی شمشیر راه میره. آراگورن تردید به خود رو می‌فهمید. آراگورن ترسیدن از خود رو می‌شناخت. آراگون می‌دونست اینکه نتونی روی خودت حساب کنی یعنی چی. و گمون نکنم در آخر قصه این شک و تردید نسبت به خودش رو حذف کرده باشه. گمونم آراگورن بودن اونقدر با این تردید و با آگاهی وحشتناک عمیقی از اینکه چه خونی در رگ‌هاش جریان داره در هم تنیده شده که اگر ازش جدا بشه دیگه خودش نیست. گمونم آراگورن در نهایت تونست به این نسبت توامان طلایی از تردید و اعتماد برسه، و من دلم میخواد ازش بپرسم که چطور تونست؟ دلم می‌خواد بپرسم رازش چی بود؟ دلم می‌خواد تمام سه جلد داستان رو دوباره بخونم تا سر در بیارم، و کتاب‌های دیگه‌ی تالکین رو هم، و تمام پژوهش‌هایی که آدمای دیگه درباره جهانش و شخصیت‌هاش انجام دادن. دلم می‌خواد زبان کوئنیایی یاد بگیرم و به متون باستانی الفی رجوع کنم. قصه‌ها همیشه به من پاسخ دادن. توی یکی از بحران‌های قبلی به اندازه کافی تماشا کردن بارنی اسنیث و ویلیام کریمزورث در کنار هم بهم نشون داد که من کی‌ام، چی می‌خوام و چکار باید بکنم. شاید این دفعه نوبت تماشای آراگورن باشه. و بعد ادیپ، و بعد ترس و لرز کیرکگور. اینها سرنخ‌هایی هستن که تا الان برای دنبال کردن این ماجرا دارم. 

  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan